ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
بیدار شدن جسمش، لرزش پلکها رو در پی داشته و من به این فکر میکنم اگر زمانی، روحی بیدار و هوشیار شد چه زلزلهای اتفاق خواهد افتاد؟!.
صدای تند نفس کشیدنش...
کریستوفر:ل... لونا.
یک قدم به جلو میرم و کنار تخت آلفا میایستم.
+حالت چطوره؟.
نگاهم نمیکنه.
چرا؟!.
با سری افتاده، به حالت نشسته روی تخت در اومده.
کریستوفر:معذرت میخوام.
+برای چی؟.
خش و گرفتگی صدای پسر بزرگتر گوشهای از تأثیرات انقلاب امگای من میگفته.
کریستوفر:برای اینکه جایگاهت رو یادم رفت و...
اخمآلود، جملهاش رو میبرم.
+فقط بخاطر جایگاهم به من اعتماد داری؟.
ناگهان سر بالا آورده و دستهاش رو به دو طرف تکون میده.
کریستوفر:نه، نه. هر کسی که جایگاه بالایی داره سزاوار احترام و اعتماد نیست اما... لونا، تو نه تنها مقامش رو داری بلکه با رفتار و اقداماتی که سالها ازت دیدیم نشون دادی لایق این جایگاه هستی.
لبخند میزنم؛ ترکیبی از خجالت و خونسردی.
موهای آلفا رو به هم میریزم.
+اگه حالت خوبه بیا پایین، منتظر اومدن هانجهجو هست...
صدای شیههی آشنایی رو میشنوم و نفس عمیقی میکشم.
غرور، به چشمهام درخششی بینظیر بخشیده.
زمزمه میکنم.
+اومدن.
و بعد از نگاه کوتاهی به صورت گیج و منگ کریستوفر، از اتاق خارج میشم؛ هر پلهای که پایین میام، جسم هانجهجو و جیمین دوشادوش هم رو بیشتر پدیدار میکرده.
لبخند، کنج راست لبهام رو قوس داده.
+برگشتی آلفای غریبه.
چشمهاش خیره و... نگاهش محترم بوده.
جیمین:تموم چیزی که یک جنگجو داره شرافت و اسبش هست.
در نهایت به او میرسم و مقابلش میایستم.
مابین کلمههایی که به زبون میارم، از یاد نمیبرم که کمی هم پدر و پسر رو به بازی بگیرم.
+اسبت رو که داشتی.
پلک زده برای چند ثانیه چشم گرفتن.
جیمین:شرافتم نیمیش پیش شما و بخشیش نزد پدرم مونده بود.
ابروها رو به هم گره میزنم.
+اینطور که از خودت شرافتی نداری!.
میخنده.
جیمین:شرافت برای من یعنی مواظبت از قلبها و عمل کردن به قولها.
+هـــــــــوم.
به سمت هانجهجو متمایل میشم و با شیطنتی زیرپوستی، لب باز میکنم.
+اوه!. تا یادم نرفته، برای کمک دیشب ممنونم.
بین سنگینی نگاه پسرها، یکطور دیگه از خیرگی چشمهای جیمین سرگرم میشم.
آلفای میانسال بدون تغییری در اجزای صورتش، پچ زده.
_میخوام تنها باهاتون صحبت کنم، اگر امکانش هست.
اولینبار در طول مدت آشنایی بود که این مرد با لحنی محترم و محتاط با من صحبت میکرد.
بعد از نگاهی کلی و گذرا به چشمهای منتظر و کنجکاو حضار، میچرخم و به راه میافتم.
حس عجیبی دارم.
حسی شبیه آتیش...
گرم میکنه و میسوزونه.
صدای ملایم بسته شدن در...
برمیگردم تا او رو مورد حملهی نرم کلمهها قرار بدم که...
که با دیدن نشستنش و پیشونی به زمین رسوندنش، مات و مبهوت یک قدم به عقب برمیدارم.
+پ... پارک!. داری چ... یکار میکنی؟!.
صداش گویی فرسنگها با من فاصله داشته.
_اطاعت و وفاداری و احترام من رو بپذیرین ش... شاهدخت جئون یوری.
بازدمم رو صدادار و ناگهانی رها میکنم.
ش... شاهدخت جئون؟!.
عصبی و متعجب میخندم.
بعد از سالها زندگی در جنگل و در آغوش کشیدن زمستونش، این بار نخست بوده که... احساس سرما میکنم.
+چی میگی پارک؟!. یخبندان مغزت رو جابجا کرده؟!. در عوض... طفره رفتن بلند شو بگو پسر...
بالاخره سر از تعظیم و سجده برداشته.
_شاهدخت من. هرگز فکر نمیکردم ملاقات شما با جیمین، نقطهی شروع برملا شدن این راز باشه
حرکت پرفشار دستم روی پیشونی...
چی میگفت؟!.
نمیفهمیدم.
نمیتونستم بفهمم.
نمیخواستم بفهمم.
آنقدر شوکهی رفتار متفاوت پارک هانجهجو بودم که به کل نفرتم رو نسبت به زن خطاب شدن، فراموش کردم.
دوباره...
دوباره در برابر پاهای من، پیشونی به زمین میرسونه.
_متأسفم. متأسف برای تموم روز و شبهایی که اینجا، تنها و دور از خانواده گذروندین؛ متأسف برای احساس غریبگی نسبت به دیگران و بدی که به خودتون داشتین؛ متأسف برای اینکه... برادرتون و من... به اجبار و بخاطر محافظت از شما، سالها از دور مواظبتون بودیم.
.
..
...
" پایان بخش ششم "
" پایان نیمهی اول فصل اول "
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
