PART 52

75 17 4
                                        

ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .

⏝︶⏝︶⏝

افسار جی‌هون رو بین انگشت‌ها می‌فشارم و سوار بر او به دل سیاهی می‌تازم.
نمی‌دونم مقصد کجاست.
فقط می‌خوام برم.

شاید هم رفتن نه، بلکه فرار کردن.
درسته، دارم فرار می‌کنم از خودم و افکارم و پدر و مادرم.

من می‌ترسم.
می‌ترسم خانواده‌ام رو از دست بدم.
می‌ترسم از هم دور و با هم بیگانه بشیم.

کاش سوکجین هیونگ اینجا بود.
اگر اینجا بود من رو در آغوش می‌گرفت و می‌گفت درستش می‌کنم.
او به طالع و کائنات و موجودات چیزی رو نمی‌سپرد. خودش اقدام می‌کرد و از میون می‌برد.

گام‌های جی‌هون آهسته و مردد شده.
با پشت دست اشکی که ریخته نمی‌شد رو کنار می‌زنم و به اطراف نگاه می‌کنم.
تصویری که با کمک مهتاب و ستاره‌ها و مشعل‌های اطراف می‌بینم نشون میده که ما به بیرون از شهر پا گذاشتیم.

با خستگی که از حمل و تحمل احساسات و افکار بوده روی تن جی‌هون خم میشم و در حال نوازش یال‌های او، کنار گوشش لب باز می‌کنم.

+ببر من رو هر کجا که می‌خوای، ببر من رو جایی که باید.

و بعد از اینکه بوسه‌ای به گردنش می‌نشونم چشم می‌بندم و کنترل و اختیار خود رو به او می‌بخشم.

حرکت منظم و متناوب اسب با پس زمینه‌ی صدای خاص گام‌ها من رو به خماری خواب می‌کشیده اما... چشم‌ها رو با دو انگشت می‌مالم و کمر راست می‌کنم؛ نمی‌تونم تا این حد بی‌احتیاط و بی‌اهمیت باشم.

در این تاریکی نه از دیدن منظره و نه از صدای برگ و سنگ و رودی، بلکه از بوی پراکنده در هوا می‌فهمم که وارد جنگل شده‌ایم.

جنگل ممنوعه...
جنگلی که هیچ‌کس، چندان تمایلی به سر کشیدن در آن نداشت.
جنگلی که بر اساس شایعات محل زندگی گله‌ای از گرگ‌های تبدیل شونده بود.
درسته که این گرگ‌ها شبیه افرادی نبودن که سوکجین هیونگ و نامجون‌شی و سربازانشون با آن‌ها می‌جنگیدن اما خب... باز هم گرگ بودن.

هشداری که از داده‌ها دریافت می‌کنم دقتم رو به بالاترین درجه رسونده.
ملایم افسار رو دور دست می‌پیچونم و در با لمس تن جی‌هون از او می‌خوام که سرعتش رو کم کنه.

از سکوت زمانی که باید صدا شنید، بیشتر باید ترسید.

و...
همه‌چیز در ثانیه اتفاق می‌افته.
هنگامی که صدای خرناسی رو می‌شنوم.
خرناسی که حتی از نوع نفس هم می‌تونم تشخیص بدم از نژاد گرگ بوده.

افسار در دست، به پهلوی جی‌هون می‌کنم و غریزی فریادی می‌کشم و...

نگاهی کوتاه به پشت.
خدایا!.
سه گرگ با چشم‌هایی طلایی و خواهان خون.

ضربه‌ی بعدی به تن اسب‌...

+بــــــــــرو پســــــــــر، بــــــــــــرو.

باد سوزان ماه فوریه منجمد نمی‌کرده بلکه می‌سوزونده و آتیش می‌زده وقتی که به قصد نجات خود و دوستت می‌تاختی.

تجمع اشک در چشم‌ها از سرما...

توان درک و تحلیل رو از دست میدم زمانی که جی‌هون شیهه‌ی بلند و ترسناک کشید و روی دو پا بلند شد و با قدرت به سمتی دوید و... من رو نقش بر زمین، افتاده روی سنگ‌های نیمه‌‌برفی نسبتاً تیز تنها گذاشت.

نفس عمیقی می‌کشم و بی‌توجه به اینکه درد کمر نفس می‌بریده، لنگان قدم برمی‌دارم.
نمی‌تونم به همین سادگی تسلیم بشم.

نفس‌زنان سر می‌چرخونم تا ببینم هنوز تحت تعقیب آن گرگ‌های خونخواه هستم یا نه.
و...‌
هیچ.

سر بالا می‌گیرم و به آسمون نیمه‌تاریکی که قابش درخت‌ها و شاخ‌ها بودن چشم می‌دوزم.
داریم کم‌کم به خودنمایی آفتاب خورشید نزدیک میشیم.

قدم‌ها به سمت مقصدی نامعلوم و محو در این گرگ و میش.
حتی درد کمر و موانع طبیعی‌ای که سر راه هستن، متوقفم نکرده.

تا اینکه...

صدای جریان آب رو می‌شنوم.
نه به شکلی که در ذاتش هست.
گویا که... کسی مشغول آب‌تنی بوده.

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
‌ ‌ ‌ ︶ ‌ ⏝ ⊹ ⏝ ‌ ︶︶ ‌ ⏝ ⊹ ⏝ ‌ ︶ ‌ ‌ ‌ ‌

این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.

𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀Where stories live. Discover now