واکنشی از پدر نمیبینم جز بالا رفتن ابروها.
صندلی رو عقب کشیده و در حالی که مینشسته، با دست به صندلی مقابل اشاره کرده.
_بشین لطفاً.
عمیق، هوا رو به ریه میبرم و به این فکر میکنم چه چیزی منتظر خواهد بود.
با تشنگیای برای دونستن به لبهای مرد چشم میدوزم.
درنگش، بیطاقتم کرده.
+پدر.
نفس عمیقی کشیده.
_سوکجین از قصر و حضورت درش چه چیزی رو به یاد داری؟.
شتابم برای پاسخ دادن.
+نزدیک به شش سالگی من بود که اون... اتفاق افتاد و خوب یادم هست که اواخر ماههای بارداری ملکه بود، طبق دریافتیهای شمن و پزشکها، فرزند دوم پسره.
_درسته اما... چهار پنج هفته بعد از اخراج تو قصر، خواهرت به دنیا اومد.
خ... خواهر؟!.
این واژه و این جایگاه شبیه یک آذرخش عمل کرده، برقی که از بدن رد شده و رعدی که گوشهای سوکجین رو به ناشنوایی رسونده.
+ای... این یعنی چی؟!.
دوست ندارم چشمهای پدر رو غمگین ببینم.
_با وجود اینکه جنسیت انسانی این فرزند زاده شده طبق تشخیصها و پیشبینیها نبود اما باز هم ما میتونستیم گرمای ملایمی رو که تو زمستون همیشگی حس کنیم اما... همهچیز قرار نبود اینقدر رویایی و مطلوب بمونه نه تا وقتی که... ملکه و شمن متوجهی موهای متفاوت شاهدخت یوری شدن، موهایی طلایی رنگ.
میون سردی و لرزی که همراه با خون زیر پوستم قدم برمیداشته یک چیزی باعث ایست من شده.
موهای متفاوت، موهای طلایی رنگ...
چیزی شبیه آن کوچولوی بامزه، موجودی که من رو پاپا صدا زد، تهیونگ.
ملتمسانه به دست پدر چنگ میاندازم.
+خواهش میکنم، خواهش میکنم فقط بگو حال خواهرم خوبه.
حس عمیق و عجیبی داشته بیان کردن این نسبت و ارتباط.
من سر پایین افتادهی هانجهجو رو نمیخوام.
_باید خوب بدونی که این رنگ در بین مردم کره و به ویژه خاندان سلطنتی همیشه نحس و منفور بوده.
سعی دارم مانع بالا رفتن صدای سوکجین بشم هر چند که... بیاراده، مشت آرومی به میز میکوبم.
+نمیفهمم، نمیفهمم یک رنگ مو قراره چه کاری انجام بده.
اسیر شدن دستم بین دستهاش...
_عزیزم، رنگ مو قرار نیست کاری بکنه اما رنگ طلایی برای موها یادآوری اون شاه دیوانهی ژاپنی هست که کره رو به نابودی کشوند و اینکه شخصی از خاندان سلطنتی همچین چیزی به منزلهی همخون و وارث اون شاه بودنه.
اشکآلود نگاهش میکنم.
+پدر، لطفاً... لطفاً سریعتر این زهر رو به خوردم بده و منو بکش.
با ملایمت و لطافت کف دست پسرش رو بوسیده.
_امپراتور از ترس اینکه ملکه و اطرافیانش کاری بکنن که نباید تا ماهها شاهدخت رو پیش خودشون نگهداشته بودن تا اینکه... تولد یکسالگی ایشون شمن به امپراتور هشدار داد که نه تنها بخاطر رنگ مو بلکه برای تفاوتی دیگهای که دارن باید از قصر بیرون فرستاده بشن.
شل و وارفته زمزمه میکنم.
+چ... چی؟!.
_شاهدخت دیگه حضور داشتن و به راحتی میشد ایشون رو از خیلی جهات معاینه کرد، بعد از بررسی شمن چیزی که به دست میاد اینه که... روح شاهدخت در تضاد غیرقابل انکاری با جسمش هست.
+این... این چه معنی میده؟!.
_این معنی رو میده که جسم فرزند دوم دختر و روحش یک پسره، نه تنها روح خودش حتی روح گرگش هم جنسیت پسر داره و این... یک ایراد بزرگ بود.
اشک میریزم و لب به هم میفشارم.
+با برادرم چیکار کردن؟.
عقبنشینی دستهاش...
_متأسفم، نمیتونم بگ...
فریاد میزنم، با همهی وجود، به اندازهی همهی روزهایی که سکوت کردم.
+مــــــــن برادرشـــــــم، من خانـــــــوادهاشم، مــــــن تنها کســــــــی هســــــتم که داره پس... بهم بگــــــو چه اتـــــــفاقی براش افـــــــــتاده؟.
و سکوت گوشخراشی که سرتاسر خونه رو در بر میگیره.
جیمین:م... ماما!.
_شششش جیمینا، به مادر توجه کن. بیا به اتاق بریم.
جیمین:ام... اما...
نفسزنان ایستاده و خیرهام به مرد.
_زمانش نرسیده سوکجین.
زانو میزنم، به زمین میافتم و با دو زانو خود رو به پاهای پدر نزدیک میکنم و در برابر چشمهای ناباور او، به شلوارش چنگ انداخته.
+ال... التماست میکنم پدر، التماست میکنم بذار برادرم رو ببینم، فقط ببینمش. خواهش میکنم.
.
..
...
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...
ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
