میشنید پچپچها و زمزمهها رو اما متوجه نمیشد.
هر قدمی که برمیداشت در مه بود و روی شکستگی زمین که میخواست زلزله بشه و همهچیز و همهکس رو در خود فرو ببره.
کاش گوش محافظ و مانعی داشت تا هرگز همچین جملهی سراسر نفرت و ترس و فریاد رو حس نمیکرد.
تمامی نگاهها به او بود...
به او و قامتی که عجیب به خمیدگی میل پیدا کرده بود.
به اتاق مشترک با همسرش نرسیده و...
_آ... آلفا!.
نفس رو لرزان و نامطمئنش رو بیرون فرستاد زمانی که امگاش، بورام رو دید که با چشمهای ترسیده و وضع آشفتهای از اتاق خارج شده بود.
به قدمها هر چند سست اما سرعت داد...
بورام:آ... آلفا.
به ملکهاش رسیده و همین گویا نقطهی قوتی بوده برای ضعف کردن و سقوط بورام.
همهمهی خدمتکارها و اطرافیان که زن اول کشور رو صدا میزدن با نگرانی؛ گوشهای جیهون رو آزار میداد.
صورت رنگ پریده، بدن سرد، عرق روی پیشونی و ترک لب از فشار روانی میگفت که بورام متحمل میشده.
زنی که فرو رفته در آغوش امپراتور، به امید جواب منفی شنیدن از زبان شوهرش لب باز کرد و دست روی گونهی او گذاشته برای گرفتن تمام توجهش.
بورام:ب... بگو... بگو که دروغه... بگو که...
و امپراتور به خوبی دریافته که هرکسی، در هر مقامی که پیرامون آن دو بود بیصبرانه انتظار پاسخ مناسبی رو از زبانش میکشید.
اخم کرده برخاست و در حالی که همسرش رو در آغوش داشت به سمت اتاق، به راه افتاد.
جیهون:نمیخوام کسی اطراف اتاق حضور داشته باشه؛ مفهومه؟.
ندیمهی مخصوص ملکه هر چند مردد اما جلو اومد.
_عالیج...
چرخش ناگهانی سر و چشمهای درشت شده و صدای زمزمهوار امپراتور راه هر مخالفتی رو میبست.
جیهون:مفهومه؟.
همصدا شدن خدمتکارها رو برای اظهار اطاعت شنیده و بالاخره...
متعجب به عکسالعمل بورام خیره موند که چطور با چشمهایی اشکآلود و لحنی مستأصل کلمهها رو کنار هم چیده و دستهای خود رو تکون میداده و به طرفین، نصفه و نیمه قدم برمیداشته.
بورام:بگ... و... بگو دروغه جیهون... چ... را سکوت کردی؟.
چه جوابی میداد وقتی خود پر از سوال، بیجواب بود؟!.
لب باز کرد.
جیهون:چی میخوای بشنوی؟.
همین جمله...
همین جمله انگار که برای متوقف شدن و خندیدن عصبی زن کافی بوده.
بورام:چ... چی گفتی؟.
جلو رفته و بیاهمیت به هر چیزی، برای رسیدن به جواب مطلوب بازوهای مرد رو گرفته و تکون داده.
بورام:حرف بزن... حرف بزن جیهون؛ بگو... بگو پسر ما نحس نیست؛ بگو شمن مریض بوده و هذیون میگفته نه عاقل بوده و حقیقت؛ ساکت نمون جیهون.
آهسته سر بالا آورده و چشمهای خسته خود رو به امگا دوخته.
جیهون:جواب من چه تاثیری رو تو داره؟.
و...
چشمهای سرد و مرده همسرش...
مادر پسرش...
چه کسی یا چه چیزی او رو کشته بوده؟.
سیاست و قدرت یا باورها و اعتقادات؟.
بورام:بر اساس جوابت تصمیم میگیرم سوکجین رو زنده نگهدارم یا نه.
نفسهای پرصدا و بریدهی مرد...
جیهون:چ... چی؟!.
زن فاصله گرفت.
از چه کسی یا چه چیزی؟.
شوهرش؟
پسر و احساسش؟
و یا خودش؟
دور شد...
و صدای زمزمهوار و مسخ شدهاش به گوش آلفا رسید.
بورام:من... من یه پسر نحس نمیخوام؛ من پسری که خدایان و شمن او رو قبول ندارن نمیخوام؛ من پسری که برای ما و کشور شوم و خطرناک باشه نمیخ...
اکسیژن بود...
و دستی دور گردن نبود اما با این حال نفس بورام برید وقتی که امپراتور با صدای عصبانی خود فریاد زد.
جیهون:خفه... خفــــــــــــه شـــــــــــو... سوکـــــــــجین پسر ماست؛ یــــــــادت رفته؟!. تــــــــولهای که ســــــالها منتــــــــظرش بودی...
چی؟!.
چی داشت میدید؟!.
بورام به شکمش مشت میکوبید؟!.
بورام:مـــــــن... از بیـــــــن... میبرمــــــــــش.
جیهون پلک زد؛ پلک زد برای کنار رفتن تصویر دلخراش مرگبار جلوی چشمها اما در عوض این گرگ او بود که مالک شد و وارد عمل و...
.
..
...
این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...
ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
𝗗𝗔𝗡𝗗𝗘𝗟𝗜𝗢𝗡 ꔛ 𝗲𝗺𝗽𝗿𝗲𝘀𝘀
Fanfictionᯓ Dandelion ► Empress ꔛ قاصدک - ملکه ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ تهیونگ میترسید؟. نه. بلکه وحشت داشت. وحشت داشت، از ولیعهد جئون جونگکوک، پسرداییش که تا چند روز آینده همسرش میشد. وحشت از لمس شدن، از برملا...
