_سلام
منشی: سلام چه کمکی از دستم برمیاد؟
_یه وقت میخواستم از آقای دکتر
منشی: فردا بعد از ظهر خوبه؟
_عالیه.ممنون
منشی: شما خانم؟
_دیانا ملیک
یه ذره مکث کرد
منشی: ببخشید این سوالو میپرسم اما شما با آقای زین ملیک نسبت دارین؟
بخاطر این سوالش یه لبخند تلخ زدم.تازه اشتباهمو فهمیدم
_ببخشید اشتباه گفتم.دیانا جیمز هستم.نه من با ایشون نسبتی ندارم
منشی: باشه.پس فردا میبینمتون
_بله.خداحافظ
منشی: روز خوش
گوشیو قطع کردم و گذاشتم روی میز
رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم و سر کشیدم
رفتم توی اتاق خواب.روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.
(فلش بک)
.
_زین بیدار شو...زین....تو رو خدا..پاشو الان دیرت میشهتریشا: دیا ممنون که اومدی تو رو خدا بیدارش کن.داره دیرش میشه
سرمو تکون دادم و اون با کلافگی از اتاق رفت بیرون
_زین..تو رو خدا...پاشو
زین: هوممممم
_چشماتو باز کن.داره دیر میشه.پاشو دیگه
چشماشو به زور باز کرد و به ساعت رو به روش نگاه کرد.چند ثانیه مکث کرد اما دوباره چشماشو بست
_زین
اینبار لحنم عصبانی بود
زین: من نمیرم
_میری.بلند شو
زین: نمیخوام.من که میدونم میبازم.چرا باید برم؟
_چون من میدونم میبری.تو باید تلاشتو بکنی
زین: نمیخوام
_زین اگه همین الان بلند نشی دیگه باهات حرف نمیزنم
میدونه دارم شوخی میکنم اما چشماشو باز کرد
زین: دیانا...
_زود باش.پاشو.تو کارت عالیه.من بهت ایمان دارم
زین: دیانا من واقعا فک نمیکنم....
نذاشتم حرفشو ادامه بده.نباید بده
_عزیزم تو میتونی. باشه؟ فقط برو و به همه نشون بده
دستشو گرفتم و کمکش کردم روی تخت بشینه.نشستم رو به روش و دستامو گذاشتم دو طرف صورتش
_من بهت ایمان دارم.باشه؟
لبشو آروم بوسیدم و پاشدم.دستشو گرفتم و از توی تخت آوردمش بیرون
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...