chapter 1

2.5K 111 56
                                    

_سلام

منشی: سلام چه کمکی از دستم برمیاد؟

_یه وقت میخواستم از آقای دکتر

منشی: فردا بعد از ظهر خوبه؟

_عالیه.ممنون

منشی: شما خانم؟

_دیانا ملیک

یه ذره مکث کرد

منشی: ببخشید این سوالو میپرسم اما شما با آقای زین ملیک نسبت دارین؟

بخاطر این سوالش یه لبخند تلخ زدم.تازه اشتباهمو فهمیدم

_ببخشید اشتباه گفتم.دیانا جیمز هستم.نه من با ایشون نسبتی ندارم

منشی: باشه.پس فردا میبینمتون

_بله.خداحافظ

منشی: روز خوش

گوشیو قطع کردم و گذاشتم روی میز
رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم و سر کشیدم
رفتم توی اتاق خواب.روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم

.
(فلش بک)
.
_زین بیدار شو...زین....تو رو خدا..پاشو الان دیرت میشه

تریشا: دیا ممنون که اومدی تو رو خدا بیدارش کن.داره دیرش میشه

سرمو تکون دادم و اون با کلافگی از اتاق رفت بیرون

_زین..تو رو خدا...پاشو

زین: هوممممم

_چشماتو باز کن.داره دیر میشه.پاشو دیگه

چشماشو به زور باز کرد و به ساعت رو به روش نگاه کرد.چند ثانیه مکث کرد اما دوباره چشماشو بست

_زین

اینبار لحنم عصبانی بود

زین: من نمیرم

_میری.بلند شو

زین: نمیخوام.من که میدونم میبازم.چرا باید برم؟

_چون من میدونم میبری.تو باید تلاشتو بکنی

زین: نمیخوام

_زین اگه همین الان بلند نشی دیگه باهات حرف نمیزنم

میدونه دارم شوخی میکنم اما چشماشو باز کرد

زین: دیانا...

_زود باش.پاشو.تو کارت عالیه.من بهت ایمان دارم

زین: دیانا من واقعا فک نمیکنم....

نذاشتم حرفشو ادامه بده.نباید بده

_عزیزم تو میتونی. باشه؟ فقط برو و به همه نشون بده

دستشو گرفتم و کمکش کردم روی تخت بشینه.نشستم رو به روش و دستامو گذاشتم دو طرف صورتش

_من بهت ایمان دارم.باشه؟

لبشو آروم بوسیدم و پاشدم.دستشو گرفتم و از توی تخت آوردمش بیرون

Endless love (persian)Where stories live. Discover now