chapter 27

394 35 15
                                    

از صدای فریاد خودم توی خواب بیدار شدم
پیشونیم عرق کرده بود و دستام داشت میلرزید
از روی تخت بلند شدم و چراغ روی میز کنار تختو روشن کردم
لیوان آبو برداشتم و همشو یه نفس خوردم
خدا رو شکر خواب بود
اما چیزی که باعث میشه هنوز قلبم تند بزنه و بدنم بلرزه اینه که من قبلا هم این خوابو دیدم.قبل از اینکه بیایم نیویورک.توی لندن.من تقریبا فراموشش کرده بودم اما دوباره دقیقا عینشو دیدم.حتی آهنگ هم عوض نشده بود.کوچکترین حرکتی تغییر نکرده بود.انگار یه فیلمو دوباره پلی کنی
دستمو گذاشتم روی قلبم و سعی کردم خودمو آروم کنم.دقیقا نمیدونم چرا اما دارم گریه میکنم.نمیدونم بخاطر اینه که زینو دوباره دیدم یا این خواب یا اون پسری که بغلم کرده بود و نمیشناسمش و یا حتی بخاطر پریه.اما هر چی که هست نمیتونم جلوی اشکمو بگیرم و اجازه دادم آروم صورتم خیس شه
چند دقیقه که گذشت تقریبا آروم شدم و روی تخت دراز کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم.اما فایده ای نداشت.خوابم نمیبرد
صبح قبل از اینکه برم صبحانه بخورم رفتم دوش گرفتم
فک کنم بعد از اون خواب کلا یه ساعت بیشتر نخوابیدم.بخاطر همین زیر چشمام سیاه شده و گریه دیشبم هم باعث شده چشمام پف کنه.برای اینکه قیافه افتضاحمو بپوشونم تصمیم گرفتم امروز خط چشممو کلفت تر کنم.اما فک نکنم خیلی موفق بوده باشم

وقتی روبرت منو دید کاملا فهمید یه چیزی درست نیست و ازم پرسید حالم خوبه یا نه.بهش گفتم دیشب یه ذره کم خوابیدم بخاطر همین انقد داغونم و اون بدون اینکه چیزی بگه قبول کرد و من خوشحالم که ازم بیشتر توضیح نخواست
امروز بهم یاد داد چطور طرحامو با کامپیوتر بکشم و من خیلی خوشم اومد.چون وسعت رنگای اونجا خیلی بیشتره و من میتونم هر چی میخوامو پیدا کنم و اینکه نمیدونم چرا اما حس میکنم با کامپیوتر طرحام خیلی بهتر میشه.دقیقا جوری درمیاد که میخوام.روبرت هم وقتی کارامو دید دقیقا حرفمو تایید کرد

روبرت: فک کنم جایزه امسال مال تو بشه

_اوه..ممنون اما من فک نکنم اونا انقدا هم خوب باشن

روبرت: شوخی میکنی؟؟اونا عالین..من خیلی خوشم میاد..باید اعتراف کنم چندتاشون کاملا بهم ایده دادن.اما حیف من توی جلسه نیستم

_به همین زودی میخوای بری؟

روبرت: حتی زودتر از چیزی که قرار بود.تو کاملا آماده ای تا تنهایی این قسمتو مدیریت کنی و من به زودی با آقای پارکر در این باره صحبت میکنم

_واقعا؟؟؟؟

روبرت: آره..دلیلی نداره من بمونم.تو از پسش برمیای

_تو اینجوری فک میکنی؟؟

دستشو با مهربونی گذاشت روی شونم و یه لبخند شیرین زد

روبرت: شک ندارم

_ممنون

لبخند زدم و اون عینکشو روی صورتش جا به جا کرد

Endless love (persian)Where stories live. Discover now