chapter 11

537 50 11
                                    

چند ساعت بعد کوین آدرسو برام فرستاد.آدرس یه کافی شاپ فک کنم باشه
بعد از اینکه حاضر شدم آنا به راننده خودش آدرسو داد و تا دم در اومد و بغلم کرد

آنا: اگه راضی نشد اصلا مهم نیست.همین که قبول کردی بری، برام خیلی ارزش داره

محکم تر بغلش کردم و بعد لیام اومد بغلم کرد و آروم جوری که آنا نشنوه تو گوشم گفت: اگه راضی نشد بهم زنگ بزنم بیام تک تک استخوناشو خرد کنم

لویی پشت سرم وایساده بود و معلومه که این حرف لیامو شنید

لویی: واووووو ددی رو ببینین...قراره استخونای کی خرد بشه دد؟؟؟؟

آنا: لیام....؟؟

لیام به لویی چشم غره رفت و به آنا نگاه کرد

لیام: من فقط گفتم..شوخی کردم...

دوباره روشو کرد به من و زیر لب گفت: شوخی نکردم.زنگ بزن

سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت ماشین و زین دنبالم اومد و درو برام باز کرد

زین: کاش یه لباس دیگه میپوشیدی

_بده؟؟؟

استرس یه لحظه رفت توی سلولام.نمیخوام بد به نظر برسم.مخصوصا حالا که یه ماموریت به این مهمی دارم

زین: نه...اصلا..من...فقط...اومممم..خب دلم نمیخواد با این لباس بری پیش کوین..یه ذره...امممممم..خب وقتی خم میشی سینه هات معلوم میشن و من نمیخوام اون حرومزاده اینو ببینه

بعد از اون من من اولش بقیه جمله رو یه نفس گفت و باعث شد بعد از تموم شدنش من بخندم و خدا رو شکر کنم از اینکه بقیه رفتن تو خونه و این حرفاشو نشنیدن

زین: نخند...من فقط...

_زین..

تو چشمام نگاه کرد اما یه ذره خجالت یا نمیدونم شاید تعصب توی چشماش بود

_من میرم راضیش میکنم و برمیگردم.تو فقط منتظرم باش و نگران هیچی نباش

زین: باشههههههه

_دوستت دارم

سعی کردم با بوسیدن گوشه لبش و گفتن*دوستت دارم* آرومش کنم و امیدوارم موفق هم بوده باشم چون نمیخوام اونجا نگرانش باشم

زین: منم دوستت دارم.موفق باشی

لبخند از روی دلگرمیش باعث شد تموم نگرانیم از بین بره و با کلی امید نشستم تو ماشین و درو برام بست

در عرض 15 دیقه رسیدیم
کافی شاپ نبود.بیشتر یه رستوران کوچیک و دنج بود
تا رفتم تو، کوین از پشت میزش بلند شد و من تونستم ببینمش
رفتم سمتش و باهاش دست دادم و روی صندلی نشستم.با اشاره انگشتش بادیگاردشو مرخص کرد اما اون خیلی دور نرفت و فقط چند صندلی اونورتر نشست

Endless love (persian)Where stories live. Discover now