chapter 15

390 44 10
                                    

قبل از اینکه این قسمتو بخونین یه بار قسمت قبلیو بخونین وگرنه نمیتونین داستانو به هم ربط بدین ؛)
امیدوارم خوشتون بیاد :**

________
اون دوتا عوضی حرومزاده گورشونو گم کردن و از اتاق رفتن بیرون.فقط میخواستن حال آنا بد شه.فاک
چند دیقه بدون اینکه چیزی بگم یا از اون اتاق تکون بخورم یه گوشه وایسادم.انگار کسی متوجه من نبود.من فقط آنا رو میدیدم و ذهنم پر از اتفاقات امشب بود.اینا خیلی واسه یه شب زیاده.مقصر تصادف آناست و نمیدونم قراره چه بلایی سرش بیاد و انگار افکار وحشیم دارن مغزمو از پا درمیارن
چطور همه این اتفاقا تصمیم گرفتن با هم اتفاق بیوفتن؟
اونم امشب
آنا همیشه دیانا رو مثل خواهرش میدونست حالا باعث مرگ پدر و مادر خواهرناتنیش شده. بچشو از دست داده و توی بیمارستان بستریه
آنا میره زندان؟
با فکر این قضیه دستام ناخداگاه مشت شدن و از لای دندونام نفس کشیدم.چی قراره بشه؟؟بعد این همه اتفاق که در عرض چند ساعت افتاد نمیتونم هیچیو پیش بینی کنم

"آقای پین؟"

سرمو آوردم بالا

دکتر: ایشون توی شوک هستن.صداها رو میشنون اما نمیتونن عکس العملی نشون بدن

چشمامو روی بدن خشک شدش نگه داشتم.چه بلایی سر فرشته کوچولوی من اومده؟؟

دکتر: ممکنه چند ساعت یا حتی چند روز طول بکشه تا حالشون خوب شه.کاری از دست ما برنمیاد.باید بذاریم خودش کم کم از این وضعیت خارج شه

با قدمای کوتاه رفتم سمت تختش.چشماش بازه و داره پلک میزنه.دستشو گرفتم و آروم بوسیدم
پرستارا و دکتر رفتن بیرون و درو بستن.سرمو بردم سمت گوشش و صدامو آوردم پایین

_بلند شو عزیزم. پاشو با هم بریم خونه.همه چی درست میشه.من واقعا متاسفم..اینا همش...اینا....

بغض گلومو فشار داد و من نتونستم دربرابر اشکام بیشتر از این مقاومت کنم و چشمامو روی هم فشار دادم تا بریزن
اشکایی که پر از احساس گناه و پشیمونین.پر از حس ترس.پر از ناراحتی و غم.برای برادرم و عشقم که روی تخت بیمارستانه و بچه ای که از دست دادم
دیانا عضوی از ما شده بود.عین خواهرمون بود و انگار گروهمون 6 نفره بود.حالا آنای من با پدر مادر دیانا تصادف کرده و اونا مردن...
قلبم درد میکنه.با آستینم دماغمو پاک کردم و سرمو به سرش چسبوندم

_همه اینا تقصیر من بود...من متاسفم..

اشکام تمومی ندارن.انگار نمیخوان کمتر غرورمو بشکونن و میخوان تا آخرین قطرشو از بین ببرن

_من باید باهات میومدم.حداقل بهت زنگ نمیزدم..من واقعا متاسفم آنا..

چشمامو روی هم فشار دادم سرمو آوردم بالا.بندای انگشتاشو دونه دونه بوسیدم و سعی کردم آروم شم
.
.
.
{{داستان از نگاه دیانا}}
.
.
(هنوز فلش بک)
.
.
چشمام خیلی سنگین بودن.خیلی بیشتر از توانی که همیشه میذاشتم،گذاشتم و بازشون کردم.نور تندی توشون نفوذ کرد و قبل از اینکه بفهمم کجام دوباره بستمشون
درد توی تموم تنم هست.مخصوصا کمرم اما پاهام نه.دستام خشک شدن.انگشتمو تکون دادم و دستمو روی چشمم سایه بون کردم و دوباره تلاش کردم تا بفهمم کجام
نور آفتاب نبود، لامپ بود.لامپی که مستقیم توی صورتم میتابید

Endless love (persian)Where stories live. Discover now