حالا جای خالی مامانمو بیشتر تو زندگیم حس میکنم
من نسبت به این کوچولوی توی شکمم خیلی حس دارم.بخاطر همین کاملا مادرمو درک میکنم که چرا وقتی پای زندگی من وسط افتاد خودشو قربانی کرد تا من زنده بمونم
دستمو روی شکمم کشیدم.میدونم میتونه حس کنه چقد دوستش دارم
از صبح تا وقتی که لیام برگرده خونه تمام مدت داشتم باهاش حرف میزدم و بهش میگفتم چقد از اومدنش توی زندگیم خوشحالم_مامانی میخواد ببرتت پیش خاله.یه ذره صبر کن تا بتونی خاله دیانا رو ببینی عزیزم.مطمئنم خیلی ازش خوشت میاد
درد خفیفی که با هربار حرف زدن باهاش توی وجودم حس میکنم باعث میشه بفهمم داره بهم گوش میده و به حرفام عکس العمل نشون میده.البته نمیدونم این دردو واقعا دارم از نظر فیزیکی هم حس میکنم یا فک میکنم و یه تلقین بیشتر نیست
_کوچولوی مامان یه ذره تحمل کن تا برسیم پیش خاله و بعدش با خاله 3 تایی برمیگردیم پیش بابا و من قول میدم از اون به بعد همش استراحت کنم تا تو خوب خوب بزرگ شی
گوشیم توی جیبم ویبره رفت و من با دیدن عکس لیام لبخند زدم
_سلام....بابایی..
لیام: جرئت داری اون اسمو دوباره بهم بگو
آروم خندیدم و گوشیو توی دستم حرکت دادم وقتی صدای خنده اونو هم شنیدم
لیام: حرکت کردی؟
_آره تقریبا داشتم حرکت میکردم
لیام: باشه مراقب خودت باش.گوشیو بذار روی شکمت با دخترم حرف بزنم
لبخندم بزرگتر شد و یه حس اشتیاق توی دلم به وجود اومد بخاطر لیام پینی که پدر بچه منه
گوشیو نزدیک شکمم کردم و نگهش داشتم
میتونم صداشو بشنوم که داره میگه: دلم برات تنگ میشه.مامان قول داده مراقبت باشه و میدونم هست اما تو هم مامانو اذیت نکن تا بتونه راحت رانندگی کنه و زود بتونی خاله دیانا رو ببینی.مطمئنم اون خیلی دوستت دارهصدای بوس و خداحافظیشو که شنیدم گوشیو برگردوندم روی گوشم
لیام: گوشیتو بذار دم دستت
_بله قربان
لیام: دوستتون دارم
_ما هم همینطور
خداحافظی کردم و کمربندمو بستم و راه افتادم
ماشین خوش دستیه.حداقل بهتر از چیزیه که توی آلمان زیر پام بود.لیام ته دلش زیاد راضی نبود اما اصرار بابا باعث شد خونه و ماشینو قبول کنیم و حالا توش زندگی کنیم و الانم اولین بچمون قراره توش به دنیا بیاد
توی رادیو آهنگ جدید پسرا پخش شد و من فوری صداشو زیاد کردم و باهاش شروع کردم به خوندن تا زمان زود بگذره.به سولوی لیام که رسیدم دوباره اون درد خفیف بدنمو گرفت و من بلافاصله دستمو گذاشتم رو شکمم.انگار تونست صدای باباشو تشخیص بده.من دارم خیلی جنونی میشم.این بچه فقط چند روزشه و مطمئنم الان چندتا سلول بیشتر نیست اما من دارم میگم صدای باباشو تشخیص میده !!! خب شاید بخاطر هیجان زیاد یا حتی عواقب بارداری باشه یا اینکه حتی ممکنه دارم دیوونه میشم
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...