(زمان حال)
.
آنا: قهوه میخوری برات بیارم؟صدای آنا منو از فکر کردن به اون همه لحظه های خوشم کشید بیرون.اشک روی صورتمو پاک کردم و خودمو جمع و جور کردم تا بتونم جوابشو بدم
_نه
تلویزیونو خاموش کردم و رفتم توی اتاق و سعی کردم بخوابم
.
.
{{داستان از نگاه آنا}}
.
.
صدای گرفته و پر از بغضش بهم ثابت کرد که فکرم درست بود.داشت به همون روز جشنواره فک میکرد.نه تنها اون بلکه تمام لحظه های خوشی که با هم داشتن
من دارم زیر بار این همه مسئولیت کمر خم میکنم.برام واقعا تحمل کردن این قضیه خیلی سخته اما چاره ای نیست
صدای زنگ گوشیم باعث شد لیوان قهومو بذارم روی میز و گوشیمو از تو جیبم بیارم بیرون_سلام
لیام: سلام عزیزم.خوبی؟
_آره
لیام: باز گفتی آره؟
_وقتی جوابشو میدونی چرا میپرسی؟
میتونم لبخندشو تصور کنم و ببینم گوشه چشمش چندتا خط افتاده
لیام: دلم برات تنگ شده
_منم همینطور
لیام: کی میای؟
_نمیدونم...اجرا چطور بود؟
نمیخوام دلتنگی عمیقم نسبت بهشو به یاد بیارم چون میدونم تنها نیروییه که باعث میشه از لندن تا لس انجلسو پیاده روی کنم تا بتونم ببینمش.بخاطر همین بحثو عوض کردم
لیام: خوب بود.عین همیشه
_پس عالی بود
لیام: به نظر من فقط خوب بود
_لیام
لیام: باشه،باشه...ما بهترینیم...منظورت همینه مگه نه؟
_دقیقا
لیام: یه دختره بین جمعیت یه مقوا دستش گرفته بود روش نوشته بود *لیام با من ازدواج کن*
_خب..؟
لیام: منم گفتم باشه.قرار شد فردا.....
_هی هی...ادامه نده
صدای خنده آرومش تمام ناراحتیامو از دلم پاک کرد و باعث لبخندم شد
لیام: دوستت دارم
_منم همینطور
لیام: برو بخواب عزیزم.میدونم اونجا تقریبا شبه
_و تو هم خسته ای
لیام: آره..یه کم
_شب به خیر
لیام: خوب بخوابی
گوشیمو برگردوندم توی جیبم و فنجون قهومو شستم.قبل از اینکه بخوابم رفتم توی اتاق دیانا و مطمئن شدم خوابه و درد نداره
صبح که بیدار شدم خبری از دیانا نبود.احتمالا رفته پیش دکتر روانشناسش
کاش عین چند وقت پیش منو انقد دوست داشت و محرم میدونست که با من حرف بزنه به جای اون دکتر اما من بهش سخت نمیگیرم.تا همینجاشم کلی خوب داره باهام رفتار میکنه
قهوه سازو روشن کردم و رفتم دم پنجره وایسادم
من و دیانا بهترین دوستا برای هم بودیم.جوری که همه فک میکردن ما چندین ساله با همیم در حالی که فقط چند ماه از اولین باری که همو دیدیم گذشته بود
کنسرت برلین پسرا
من کلی پول خرج کردم که ردیف اول بشینم و بلیط بک استیج هم داشتم
برای بابام این پولا چیزی نبود که بخواد بخاطرش بهم نه بگه.بخاطر همین تا فهمید بلیط بک استیج و ردیف اول کنسرتو میخوام فوری قبول کرد و در عرض 2 روز بلیطا توی دستم بود
.
(فلش بک)
.
بلیطامونو چک کردن و بعدش وارد سالن شدیم.قرار بود بابا هم بیاد اما بخاطر کارای شرکت قرار شد من تنها برم.البته که اون لوک رو مخو برام فرستاد تا تا دم در بیاد و مطمئن شه من سالم برسم به صندلیم و از اونجا هم سالم برگردم خونه
سالن هر لحظه داره پرتر میشه و من نمیتونم صبر کنم تا فرشتمو ببینم.بعد از چند دیقه سالن تقریبا پر شد و من به زور لوکو فرستادم بره.اصلا نمیدونم چطور تا اینجا تونست بیاد بدون اینکه بلیط داشته باشه اما مطمئنم از اسم و شهرت بابا استفاده کرده
بعد از چندبار که نور سالن کم و زیاد شد صدای آهنگشون کل فضا رو پر کرد و بلافاصله اومدن روی استیج و من بالاخره دیدمشون.اشک توی چشمم حلقه زد اما فوری پاکش کردم و شروع کردم به خوندن با آهنگ
چند دیقه که گذشت یه دختری با یه مرد هم هیکل لوک اومد چندتا صندلی اونورتر من نشست البته همه وایساده بودیم اما اون انگار زیاد براش هیجان انگیز نبود.با خیال راحت نشست و گوشیشو از تو کیفش درآورد.سعی کردم بهش خیره نشم اما نمیتونستم.چهرش خیلی آشنا بود و اینکه به یاد نمی آوردم قبلا کجا دیده بودمش داشت مغزمو سوراخ میکرد.چند ثانیه بهش خیره موندم تا بالاخره تونستم چهرشو بدون آرایش تصور کنم و به یاد بیارم کیه.دیاناست
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...