chapter 2

895 83 22
                                    

زین: دیا؟

_عزیزم من واقعا متاسفم.میدونم خیلی ناراحت شدی.من خودمم خیلی ناراحتم

دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و آوردمش نزدیک تر و گوشه لبشو بوسیدم.پیشونیمو گذاشتم روی پیشونیش و چشمامو بستم

زین: همه انتظار داشتن ما اول بشیم...اما سوم شدیم..

_ما بهتون ایمان داریم.همونجوری که خودت گفتی باید با هم بمونین.به همه ثابت کنید که اشتباه کردن و شما باید جزو فینالیستا میبودین

زین: نمیدونم

_شک نکن زین.شما باید به همه ثابت کنین کی هستین.این آخر وان دایرکشن نیست.باشه؟

آروم سرشو تکون داد و من دوباره گوشه لبشو بوسیدم و بهش نگاه کردم.دستاشو گذاشت دو طرف پهلوم و منم دستامو گذاشتم دور گردنش
.
(زمان حال)
.
از ماشین پیاده شدم و به سمت فروشگاه رفتم.عینک آفتابیمو زدم.دیگه نمیخوام کسی بشناستم.یه وقتایی خیلی دلم میخواست وقتی با زین قدم میزنم همه ما رو ببینن و با انگشت نشونمون بدن و به من حسودی کنن.اما الان که همه چی تموم شده نمیخوام کسی منو توی این وضع ببینه
من همه چی داشتم.آرزوی نصف طرفداراشون بودم.اما حالا...

"مامان اون دیانا نیست؟؟دوست دختر زین"

سرمو به طرف صدا برنگردوندم.به راهم ادامه دادم اما گوشامو تیز کردم تا جواب مامانشو بشنوم

مادرش: نه عزیزم دیانا الان توی خونه چندصد متریشه.نه اینجا بین آدما اونم با این وضع...

جمله آخرش عین خنجر قلبمو پاره کرد.جلوی اشکمو نگرفتم و گذاشتم صورتمو خیس کنه...
فک کردم مردم دیگه از این حرفا گذشتن.فک کردم نگاهاشون به یه آدم روی ویلچیر دیگه تحقیرآمیز نیست.اما اشتباه میکردم.هنوزم به ما به چشم آدمای معلول و لایق ترحم نگاه میکنن.اگه میفهمیدن من همون دیانام شاید دهن گشادشونو میبستن اما برام مهم نیست.نمیخوام باهاشون بحث کنم

صندوقدار: میشه 5 پوند

پولو بهش دادم و از مغازه اومدم بیرون

"به کمک احتیاج دارین؟"

آقایی که همراه من از فروشگاه اومد بیرون ازم پرسید

_نه.ممنون

غرورم اجازه نمیده از کسی کمک بخوام.حتی اگه واقعا بهش نیاز داشته باشم
به خونه که رسیدم وسایلو توی یخچال چیدم و رفتم توی تختتم.صدای زنگ گوشیم باعث شد چرت وسط روزم پاره بشه
آنا بود

_سلام

آنا: سلام.چطوری؟

_ممنون

آنا: من....اممممم..من خب زنگ زدم حالتو بپرسم

_آنا نیاز نیست.میدونم نگرانی اما نیاز نیست.من خوبم

Endless love (persian)Where stories live. Discover now