chapter 35 (final)

825 39 8
                                    

انگشت اشارشو به سمت بالا گرفت و باعث شد به جایی که داره اشاره میکنه نگاه کنم.یعنی آسمون.با دیدن چیزی که بالای سرمون بود تقریبا نزدیک بود نفسم بند بیاد

_زین این....

نمیتونستم توصیفش کنم.انگار لغاتو گم کرده بودم.اونجا پر از ستاره بود.سیاهی شب با نورای کوچیک ستاره ها شکسته بود و میتونم بگم میلیون ها شایدم میلیارد ها نقطه نورانی کوچیک بالای سرم بود و ماه. ماه کامل و سفید و بزرگ بود.تنها نوری بود که باعث میشد من و زین همو ببینیم و من واقعا هیچوقت از دیدن این منظره بالای سرم سیر نمیشم

زین: دوستش داری؟ 

صداش باعث شد سرمو بیارم پایین و توی چشماش که حالا زیر نور مهتاب عسلی رنگ بود نگاه کنم.با شوق سرمو تکون دادم و اون همینطور که با زبونش لبشو خیس میکرد لبخند زد.
راستش نمیتونم تصمیم بگیرم دیدن زین جذاب تره یا آسمون بالای سرم بخاطر همین نمیخوام هیچکدومو از دست بدم.یه نگاهی به اون وسعت بالا سرمون انداختم و همینطور که داشتم به همه ستاره ها نگاه میکردم یه نور کوچیک رو دیدم که از جلوی اون ستاره ها رد شد

_ستاره دنباله دار....

عین بچه ها فریاد کشیدم و انگشتمو به سمت آسمون دراز کردم

زین: آرزو کن

چشمامو بستم و سعی کردم فک کنم چی باید آرزو کنم اما فکرام توسط دستای زین که دور کمرم حلقه شد پاره شدن.چشمامو باز کردم و دیدم اون منو به خودش نزدیک تر کرد و الان تقریبا توی بغلش نگهم داشته بود.بهش نگاه کردم اما اون چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.سرشو تقریبا نزدیک گردنم خم کرد.آرزو کردن رو ول کردم و دوباره به آسمون خیره شدم.اینجا واقعا زیباست.
نفسای مرتب و تپش قلب آرومش به همراه دستای گرمش که دور کمرم بود آرومم کردن و من خودمو بیشتر توی دستاش جا کردم و سرمو به سرش تکیه دادم

زین: میدونی امروز چه روزیه؟

_نه

زین: دقیقا 5 سال پیش امروز ما روی پشت بوم خونه ما نشسته بودیم و داشتیم برای ستاره ها اسم انتخاب میکردیم

چند ثانیه طول کشید تا منظورشو بفهمم اما یهو انگار یه لامپ توی مغزم روشن شد.
امروز سالگرد اولین باریه که با هم قرار گذاشتیم.ما اون شب با هم رفتیم شام خوردیم و بعدش رفتیم روی پشت بوم خونشون.اون اولین قرار هردومون بود و ما واقعا خیلی ناشی بودیم.با به یاد آوردن گونه های زین توی اون شب که با کوچک ترین حرکت من قرمز میشدن لبخند زدم و توی چشماش نگاه کردم.اون خیلی تغییر کرده.ما خیلی تغییر کردیم.بزرگتر شدیم و کلی اتفاق پشت سر گذاشتیم.چشماش عسلی بودن و یه لبخند کشنده صورتشو پر کرده بود
.
.
{{داستان از نگاه زین}}
.
.
(هنوز زمان حال)
.
.
با یادآوری خاطرات اون شب ناخداگاه لبخند زدم.اون شب دیانا خیلی فریبنده شده بود.با اینکه لباساش ساده بودن و آرایشش خیلی کم بود اما اون فرق میکرد.دقیقا نمیدونم اون شب چی توی چهرش متفاوت بود.چیزی که باعث میشد من حتی با نگاه کردن بهش هم تموم صورتم گر بگیره.اون عالی شده بود.یه جورایی انگار داشت بهم میفهموند ما از امشب به بعد نمیتونیم فقط دوست بمونیم و همینم شد.ما به هم گره خوردیم.
دقیقا گره خوردن کلمه مناسبیه برای ما.من نمیدونم اون هنوزم میتونه منو مثل قبل قبول کنه یا نه اما چیزی که میدونم اینه که دیگه هیچوقت نمیتونم ازش دور بمونم.
حلقه دستامو دورش سفت تر کردم و بهم نزدیک تر شد.نوک دماغشو بوسیدم و اون سرشو به شونم تکیه داد
مغزم انگار هنوزم نمیتونه خوب قبول کنه که اون پیشمه بخاطر همین مجبورم هی توی بغلم فشارش بدم و ببوسمش تا مطمئن شم اینا خواب نیست و اون واقعا همینجا بین دستامه

Endless love (persian)Where stories live. Discover now