Chapter 31

385 36 14
                                    

_میشنوم.شروع کن

زین: باشه...
یه نفس عمیق کشید و بعد شروع کرد به حرف زدن.فک کنم حدود یه ربع طول کشید تا همه ماجرا رو بهم بگه
از قرار اون روزش با الکس و منیجمنتا و مست کردنش تا ماجرای پری و لیتل میکس که یه دوستی قراردادیه
اون گفت که توی این مدت به یادم بوده و حتی اون هم اون پرنده رو تتو کرده.با این جملش لیوان آبی که دستم بود افتاد رو زمین و 100 تیکه شد
دقیقا عین مال من بود.همونجایی که قرار بود باشه تتو شده بود و به طرز عالی ای روی دستش نقش بسته بود
گفت حدود یه ماه بعد از جداییمون تتو کرد که تقریبا همزمان با من میشد

زین: اما قضیه به همینجا نرسید...

یه نفس عمیق کشید و ادامه داد

زین: اونا چند روز پیش ازم خواستن که من و پری نامزد کنیم یا اینکه من از گروه برم.من تقریبا تصمیمو برای نامزد کردن گرفته بودم تا اون شب تولد آنا تو رو دیدم.دیانا من واقعا نمیتونم ادامه بدم.تو فقط بهم بگو دوستم داری من همین الان این متنو توییت میکنم

گوشیشو درآورد و بعد از اینکه چندبار انگشتشو روی صفحه حرکت داد یه متن آورد جلوم.
اون از قبل تایپ شده بود و من شروع کردم به خوندنش.
اولش سلام و تشکر بود بخاطر تموم این مدت که همه ساپورتش کردن و بعدشم نوشته بود به خاطر یه سری دلایل دیگه نمیتونه با گروه همکاری کنه و از وان دی جدا میشه اما گروه به کار خودش بدون اون ادامه میده.بعد از اونم از پسرا تشکر کرده بود و برای همه آرزوی موفقیت کرده بود.
گوشیو گذاشتم روی میز و اون بهم نگاه کرد.انگشتشو روی صورتم تکون داد و من حس کردم صورتم خیسه.اصلا نفهمیدم دارم گریه میکنم.
سرمو برگردوندم و رفتم توی آشپزخونه و مشتمو پر آب کردم و ریختم روی صورتم و سعی کردم چند تا نفس بکشم

زین: دیانا من هرچقد بخوای منتظرت میمونم.من خسته شدم از بس دروغ گفتم.خودت میدونی من از دروغ متنفرم اما مجبور بودم.من برای اونا از همه چیم مایه گذاشتم.من یه سال توی جهنم زندگی کردم اما اونا حتی نفهمیدن که من چقد طی این مدت تغییر کردم.شایدم فهمیدن و اهمیت ندادن.اما من دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم.اگه تو منو نخوای من خودمو مجبور میکنم تا توی این جهنم تا ابد زندگی کنم اما اگه تو بخوای قسم میخورم دیگه هیچوقت از دستت نمیدم

این حرفاش فقط باعث میشه اشکام با سرعت بیشتری بریزه پایین.
نفهمیدم کی اومد پشت ویلچرم اما توی یه ثانیه برگردوند و باعث شد توی چشماش نگاه کنم.حالا چشمای اونم پر از اشک و خستگی بود

زین: دیا من واقعا بهت نیاز دارم.قسم میخورم همه چیزایی که گفتم عین حقیقت بود.من واقعا دوستت دارم.دیگه نمیتونم ادامه بدم

سرشو آورد نزدیک که بذاره روی سینم اما من برای دومین بار امروز خودمو کشیدم عقب و دیدم ناراحتی و ناامیدی توی چشماش 100 برابر شد

Endless love (persian)Where stories live. Discover now