{{داستان از نگاه زین}}
.
.
(فلش بک)
.
.
از روی تخت بلندش کردم و گذاشتمش روی ویلچر
بعد از دیروز که توی بغلم کلی گریه کرد تا حالا دیگه حالش بد نشده و من از این بابت خوشحالم
پاتریک تمام این مدت توی بیمارستان بود و کشیک میکشید تا کسی پیدامون نکنه. البته 100% موفق نبود ولی خیلی وجودش بهم قدرت داد. تنها کسیه که کنارمه و از این قضایا دوره بخاطر همین قدرت زیادی داره و من برای اولین بار توی زندگیم حس میکنم دلم میخواد به یکی تکیه کنم و مطمئنم پاتریک خیلی مناسبه_بریم عزیزم؟چیزی جا نذاشتی که؟
فقط سرشو تکون داد و موهاشو گذاشت پشت گوشش.درو باز کردم و با احتیاط رفتم بیرون.پاتریک احتمالا رفته ماشینو حاضر کنه و بیاره دم در.ته سالن لیامو دیدم که روی صندلی نشسته و سرشو گذاشته بین دستاش.برای اینکه بریم بیرون باید از جلوی لیام رد شیم بخاطر همین ویلچر دیا رو هل دادم سمتش
وقتی به لیام رسیدیم دیا یه نفس عمیق کشید و من فورا پشیمون شدم از اینکه صبر نکردم لیام بره
خواستم از کنارش رد شم.چون سرش پایین بود و نمیتونست چیزی ببینه اما لرزش شونش توی یه ثانیه سر جام میخکوبم کرد
بدون اینکه به چیزی فک کنم وایسادم و رفتم سمتش_داداش؟
سرشو آورد بالا و چشماشو به زور باز کرد.پوست زیر چشمش کبوده و چشماش قرمزه
_چی شده؟
خواست حرف بزنه اما انگار نمیتونست.انگار چیزی نداشت بگه.فقط شونشو تکون داد و دوباره سرشو انداخت پایین
_لیام؟ آنا حالش خوبه؟؟
سعی کردم آروم بگم تا دیا نشنوه اما فک نکنم موفق بوده باشم.صدای لرزون لیام قلبمو داره از جا درمیاره
لیام: آنا حمله عصبی داشت
_چییییییییییییییییییی؟؟؟؟
لیام سرشو تکون داد و با نوک انگشتش گوشه چشمشو پاک کرد
_یعنی چی؟؟مگه نگفتی حالش خوبه؟
لیام: خوب بود.باهام حرف زد.قهوه خوردیم و یهو...
صداش برید و اشکش ریخت روی شلوارش
دستامو گذاشتم دور شونش و سعی کردم آرومش کنم
انگار یه چیزی ته مغزم داره سوت میکشه.یه صدای زنگ یا یه همچین چیزی
.
.
{{داستان از نگاه دیانا}}
.
.
(هنوز فلش بک)
.
.
با اینکه پشتم به لیام بود اما تونستم به راحتی بریده شدن صدا و حتی نفسشم بشنوم
حمله عصبی...حمله عصبی...
چقد بده؟
چقد درد داره؟
به اندازه من؟
نه.معلومه که نه.اون هیچوقت نمیتونه طعم همه دردایی که من دارم میکشمو بفهمه.اون همیشه فقط میتونه منو تماشا کنه.البته اگه همیشه ای وجود داشته باشه.اگه من بهش اجازه بدم تا همیشه نفس بکشه
مامان بابای من خیلی جوون بودن برای اینکه برن توی تابوت...تابوت...
ما اونا رو دفن نکردیم
باید براشون یه مجلس بگیرم
نه...نمیگیرم..
اینجوری میتونم همیشه مطمئن باشم شاید یه روزی برگردن پیشم.دلشون برام بسوزه دوباره بیان بغلم کنن.دختر کوچولوی یکی یدونشونو بغل کنن و بگن که دیگه هیچوقت تنهام نمیذارن
یه قطره آب ریخت روی دستم و به خودم که اومدم دیدم نفسم بالا نمیاد.حتی نفهمیدم دارم گریه میکنم
صدای هق هق لیام قلبمو به درد آورد.لیام عین بابامونه.بابای همه.غمش همه رو میکشه
من چرا هنوز اینجام؟
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...