chapter 10

487 55 12
                                    

زین: میخوام یکی دیگه هم بکنم

_چی؟

زین: والتر

_اسم بابابزرگتو؟

زین: آره.با اینکه وقتی دیدمش خیلی پیر بود اما خیلی مرد دوست داشتنی ای بود و من خیلی دوسش داشتم.میخوام به عربی بنویسم.فقط نمیدونم اینجا یا اینجا؟

انگشتشو روی دو نقطه از سینش گذاشت و من یه ذره فک کردم اما فک کنم سمت چپ سینش بهتر باشه

_اینجا

انگشتمو گذاشتم روی همون نقطه و دیدم لبخند زد

زین: خودمم فک میکردم اینجا بهتر باشه

_نمیخوای دیگه بخوابی؟

زین: چرا هنوز خوابم میاد اما خب دیگه خوابم نمیبره.پروندی از سرم

با بازیگوشی لبخند زد و موهامو کشید.خنده از روی شیطونیم چند ثانیه بیشتر طول نکشید و بلافاصله یاد آنا افتادم

_لیام حالش چطوره؟

زین: چرا باید وقتی بعد این همه مدت دوست دخترمو میبینم و توی تخت باهاش تنهام درباره اون کله شق حرف بزنم؟

_چون آنا حالش خوب نیست

خودشو یه ذره کشید بالا تا بتونه چونمو ببوسه

زین: منم حالم خوب نیست.فعلا حال منو خوب کن بعد آنا رو

سعی کردم نسبت به لباش که روی پوست گردنم حرکت میکرد بی تفاوت باشم اما اون بلافاصله تونست نفسمو بند بیاره و وقتی عکس العمل بدنم نسبت به لبشو دید بعد از اینکه لبخند زد اومد روم و پاهاشو تو پاهام قفل کرد
گوشواره هاش جدید بودن و این یکیا تیره تر و بزرگ تر از قبلیان
مژه های بلندش عین همیشه داره باعث خندم میشه.مخصوصا حالا که داره آروم آروم روی شکمم حرکت میکنه و میره پایین
.
.
(زمان حال)
.
.
زنگ گوشی آنا منو از تو فکرام کشید بیرون و باعث شد نتونم تصویر اون چشمای سیاهش که بزرگتر و وحشی تر شده بودن یا اون لبای باد کردشو، خوب توی ذهنم مجسم کنم

آنا: سلام...ممنون...من الان انگلستانم...خب پس چرا زنگ زدی؟

طرز جواب دادنش و بی تفاوتیش جواب سوالمو داد
شرط میبندم کوینه.نتونستم لبخندمو کنترل کنم اما آنا لبخندمو ندید

آنا: باشه...بهش میگم...باشههههههه..خدافظ

گوشیو قطع کرد و برگردوند توی جیبش

_کوین بود نه؟

تازه لبخندمو دید و خودشم خندید

آنا: هنوزم باهاش بد حرف میزنم؟؟

_خیلی

بدون مقدمه دستاشو گذاشت دور بدنم و سرشو گذاشت روی شونم

Endless love (persian)Where stories live. Discover now