دکتر: ضربه ای که به نخاع وارد شده بود خیلی شدید بود و ما نتونستیم کاری کنیم..ایشون متاسفانه از کمر به پایین فلج شدن
سرمو بردم عقب و چشمامو بستم.دستمو توی موهام کشیدم و سعی کردم دهنمو کنترل کنم که داد نزنم
زین دهنش خشک شده و چشماش بی حسه_پدر و مادرش چطور؟؟
تمام توانمو به کار گرفتم تا بتونم حرف بزنم
دکتر: اونا..خب..متاسفم..نتونستیم کاری بکنیم..اونا هر دوشون فوت کردن
این کابوس لعنتی چیه که داره عذابم میده؟؟
من بخاطر کدوم گناهم دارم اینطوری مجازات میشم؟رفتم و روی صندلی پشت سرم نشستم.زین هنوز مات و مبهوت جلوی در اتاق عمل وایساده
میتونم چند نفرو ببینم که دم در اتاقاشون وایسادن و دارن نگاهمون میکنن.بلند شدم دست زینو گرفتم و کمکش کردم بشینه روی صندلیزین: اون گفت...اون گفت دیانا فلج شده؟؟؟
_متاسفم
زین: اون لعنتی گفت پدر و مادرش مردن؟؟؟
_متاسفم زین
"بچه ها حالتون خوبه؟؟؟"
صدای نایل بود.تن صدا و لحجه غلیظشو حتی تو بدترین شرایطم میتونم تشخیص بدم
لویی و هری هم پشت سرش اومدن و با قدمای آروم و شمرده اومدن سمتمونهری: چی شده؟؟
_کی به شماها خبر داد؟؟
ترس چند دقیقه پیش که با دیدن زین بهم دست داد، اومد توی وجودم و یه لحظه فک کردم شاید زنجیره تصادفات گند امشب ادامه داره
زین هم همین فکرو کرد.میتونم از لرزش صداش بگمزین: شما...اینجا...؟؟
نایل: پاتریک (بادیگارد لیام) بهمون خبر داد که هردوتون اومدین اینجا.حالا بگین چی شده؟؟؟
سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم و یه بازدم عمیق کردم.حداقل بیشتر از این مقصر نیستم
زین سرشو گذاشت روی دستاش و همون لحظه چندتا دختر دوییدن طرفموندختر: لویی میشه با هم عکس بگیریم؟؟
لویی: الان نه..
دختر: هری تو چی؟؟ خواهش میکنم..
هری سرشو به نشونه باشه تکون داد و من چشمامو بستم.چندتا دختر دیگه اومدن سمتمون اما من هنوز چشمامو باز نکرده بودم تا اینکه نایل داد زد: بچه ها بریم توی اون اتاق.خالیه.اینجا نمیتونیم بشینیم
از روی صندلی بلند شدم و به زینم کمک کردم بلند شه.بس (بادیگارد نایل) بردمون توی اتاق و جلوی دخترا رو گرفت تا دنبالمون نیان تو
زین دستمو پس زد و نشست روی صندلی.زین پسر ضعیفی نیست.اون اجازه نمیده هیچکس ضعفشو ببینه.بخاطر همین ازم کمک نمیخواد و من بهش ایراد نمیگیرم
البته این دید خوشبینانشه
ممکنه بخاطر اینکه من باعث شدم دوست دخترش فلج شه و پدر مادرشو از دست بده دیگه ازم کمک نخواد یا حتی ازم متنفر شه
بغضمو قورت دادم و بدون اینکه چیزی بگم از در اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق آنا
پرستارا جلوی دخترا رو گرفتن و برشون گردوندن توی اتاقاشون
در اتاق آنا رو بستم و نشستم کنارش.با دیدنش توی اون وضع یه چیز ترشیو ته گلوم حس کردم
بعد از چند دقیقه چشماشو روی هم فشار داد و بعد از یه آه کوچیک آروم بازشون کرد.دستمو گذاشتم روی دستش که روی شکمش بود و تمام تلاشمو کردم تا آروم باشم و اون آتیش درونمو خفه کنم
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...