برگشتم توی اتاق و دیدم اون هنوز به دیوار خیرس
_دکتر قراره فردا مرخصت کنه
جواب نداد و این داره منو عصبانی میکنه
چرا جواب نمیده؟؟داره به چی فک میکنه؟؟
کاش میشد توی مغزش نفوذ کنم.همه اون افکار بدو بریزم بیرون و به جاش خودم باشم.ذهنشو پر کنم از من.تا بتونه آروم باشه.تا کمکش کنم راحت تصمیم بگیره.دستشو آوردم سمت لبمو بوسیدم اما عکس العملش تموم وجودمو لرزوند...
چونش شروع کرد به لرزیدن و چشماشو محکم روی هم فشار داد تا اشکاش نریزن.اما کمکی نکرد.اشکاش بی اختیار میریختن روی گونش و پوست گرمشو سرد میکردن
انگشتمو کشیدم رو صورتش و اشکاشو پاک کردم.لبامو گذاشتم روی چشماش و پلکاشو بوسیدم.دستمو گذاشتم روی صورتش و سعی کردم بهتر صورتشو ببوسم.شاید اینطوری بتونم آرومش کنم.دستشو گذاشت روی گردنم و سفت نگهم داشتدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو..
_من همینجام عزیزم.من مراقبتم
دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم..از یه روز بی تو میترسم
حرفاش داره مثل چاقو تموم وجودمو پاره میکنه.بغض توی گلوم بخاطر بهترین دوست و همبازی بچگیم و حالا عشق بزرگیم داره خفم میکنه و نمیذاره نفس بکشم
_من پیشتم دیا.من همیشه پیشتم.ما از پسش برمیایم
دیانا: اگه تو تنهام بذاری چی؟؟زین من بدون تو....
_این حرفو نزن
سفت بغلش کردم و سعی کردم لرزش صدامو مخفی کنم
_من همیشه پیشت میمونم عزیزم همیشه
.
.
(زمان حال)
.
.
{{داستان هنوز از نگاه زین}}
.
.
فکر اون روزا تنمو آتیش میزنه.فکر اینکه چطوری اون کلماتو بهم گفت.جوری که بدنش داشت میلرزید و من واقعا ضعیف بودنو میتونستم تو تک تک سلولاش حس کنم و میخواستم ازش مراقبت کنم.دربرابر همه چیز
روزای سختی بود و ما حتی خبر نداشتیم قراره از اون سخت تر هم بشه
من مجبور به تظاهر شدم.نه برای خودم.برای کارم.برای هزاران دختری که اون بیرون عاشقم بودن.تا بهشون بگم چقد ممنونشونم که زندگیمو تغییر دادن"هی زین.برگرد رو زمین.کجایی؟"
لباش کنار گوشمو لمس کرد و من هیچی حس نمیکنم.حتی کوچکترین لبخندیم نمیتونم بزنم.برعکس لبای دیانا که همیشه حتی نگاه کردن بهشون هم تحریکم میکرد
کاش زمان به عقب برمیگشت.کاش میتونستم یه سری اتفاقا رو پاک کنم
لباش پوست گردنمو لمس کرد و از روی چونم اومد کنار لبم_داری زیاده روی میکنی
"ما باید اینکارو بکنیم.تو خیلی داری همه چیزو سخت میگیری"
_من بهت میگم لبمو نبوس.بدم میاد.این خیلی سخته که درک کنی؟؟
"تو چرا نمیتونی با این کنار بیای؟؟من خودمو همه جوره در اختیارت میذارم اما تو اصلا حتی به چشمام نگاه نمیکنی"
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...