chapter 16

416 41 7
                                    

در باز شد و زینو دیدم که با چشمای قرمز و خسته اومد تو

زین: بیدار شدی؟؟

منتظر جوابم نموند.پاکت سیگار و فندکشو گذاشت روی میز و اومد کنارم

زین: حالت بهتره؟

دوباره حالت گیجی داره بخاطر حرفایی که به یاد آوردم بهم برمیگرده

_لیام اینجاس؟؟

نگاهشو از تو چشمام کند

زین: آره...

_خب چرا نیومد تو؟

زین: کار داشت

_وقتی من خواب بودم تو و لیام توی اتاق داشتین با هم حرف میزدین؟؟

یه لحظه تو چشمام نگاه کرد اما دوباره نقطه دیدشو تغییر داد

زین: بیدارت کردیم؟

_نه میخوام ببینم چیزاییو که شنیدم خواب دیدم یا واقعا شما گفتین..

لرزش خفیف شونه هاشو دیدم اما فک نکنم واقعی باشه.احتمالا بخاطر سرگیجه ایه که دارم

زین: چی شنیدی؟

_یه چیزایی درباره شکایت از آنا.قضیه پام و اینکه آنا تو شوکه

زین: بعدا دربارش حرف میزنیم.الان بخواب

شونمو به طرف تخت هل داد تا بخوابم.نمیخوام باهاش مخالفت کنم اما مغز بیدارم نمیذاره

_میشه بهم بگی؟؟ چی شده؟؟ من دارم با مرگ خانوادم کنار میام.چی از این سخت تر؟؟

سرشو تکون داد و غم و نگرانی چشمای مشکیشو پوشوند

_بهم بگو.از زبون تو بشنوم راحت ترم

خودمو برای همه چیز آماده کردم.همه چیز

زین: پس قول بده آروم باشی و به حرفام کامل گوش کنی

سرمو تکون دادم
پشیمون شدم.کاش نمیخواستم که بگه.اما قدرت کنجکاوی درونم بیشتر از این حس پشیمونیه
نشست روی صندلی و قبلش بالش پشتمو درست کرد که راحت تکیه بدم

زین: خب...

نگاهشو دوخت به انگشتاش و شروع کرد به بازی کردن باهاشون

زین: آنا همزمان با وقتی که تو راه افتادی بری لندن، راه افتاد بیاد بردفورد پیش تو تا بهت خبر بارداریشو بده.فک میکرد تو نمیدونی.بعد از اینکه کلی اصرار کرد لیام اجازه داد خودش تنها بیاد

نمیخوام فک کنم آخر این داستان قراره اونجور که تو ذهنمه تموم شه.بخاطر همین دارم ناخنامو تو بازوم فرو میکنم تا این فکرو از سرم بندازم بیرون

زین: توی ماشین که بود یه لحظه سرشو میبره زیر صندلی تا گوشیش که افتاده بود رو پیدا کنه که همون زمان تصادف میکنه...و اون ماشینی که باهاش تصادف کرد....شما بودین

Endless love (persian)Where stories live. Discover now