{{داستان از نگاه زین}}
.
.
(هنوز فلش بک)
.
.
خیلی سعی کردم که خوابم نبره اما نتونستم تحمل کنم.خیلی خسته بودم و تقریبا دو روز بود که بیدار بودم
حال دیانا بهتر شده بخاطر همین خیالم یه ذره راحت شد و تونستم چند ساعت استراحت کنم
با صدای باز و بسته شدن در چشمامو باز کردم و سرمو از روی دیوار بلند کردم.خودمو کشیدم بالا و روی مبلی که روش بودم جا به جا شدم
دیانا هنوز خواب بود
گردنم و معدم خیلی درد گرفته و میدونم بخاطر بد خوابی و گشنگی زیادمه
گردنمو یه ذره به چپ و راست و عقب خم کردم تا دردش کمتر شه و همزمان از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت تخت دیا
آروم خوابیده بود و یه لایه نازک عرق روی گونه ها و گردنش بود.موهاش نامرتب و به هم ریختس اما هنوزم خوشگله.شاخه مویی که توی صورتش افتاده بودو زدم کنار و شستمو کشیدم روی گونش.عین همیشه صاف و نرمه
قبل از اینکه بیدارش کنم دستمو کشیدم کنار.یادمه که به زور خوابید و حالش اصلا خوب نبود.نمیخوام این آرامششو که به زور قرص و دارو به دست آورده زود قطع کنم
رفتم سمت در و رفتم توی راهرو.از ته راهرو یه نفرو دیدم که داره میاد سمتم"زین؟؟حالت چطوره؟"
یه ذره که دقت کردم فهمیدم پاتریکه
_پاتریک..تو اینجا چیکار میکنی؟؟
پاتریک: هرچی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود.مجبور شدم به نایل زنگ بزنم.اونم گفت چه اتفاقی افتاده.امروز قرار بود بریم ضبط کنیم.یادت رفته؟کلی کار داریم.زود حاضر شو بریم
با قدمای بلندی که برمیداشت الان تقریبا رو به روم وایساده بود
_پاتریک میشه یه نفس بکشی بین حرفات؟؟؟؟
لبخند بزرگش صورتشو پوشوند و دندونای بزرگ و سفیدش معلوم شد
بهش چشم غره رفتم و میخوام زودتر از دستش خلاص شم_و اینکه نه من هیچ جا نمیام
پاتریک: چی؟؟؟چرا؟؟
_مگه نایل بهت نگفت؟دیا حالش بده.نمیتونم تنهاش بذارم
پاتریک: بیخیال پسر.اینجا مجهزه.حتی میتونیم ببریمش یه بیمارستان بهتر اما تو باید بیای
بعد از این همه روز بیخوابی حوصله کل کل باهاشو ندارم.چشم غره رفتم و از کنارش گذشتم و داشتم میرفتم سمت رستوران
پاتریک: کجا داری میری آقای ملیک؟؟؟من دارم بهت میگم باید بیای.کلی کار داریم امروز.لیام هم نمیاد.جولیان خیلی عصبانیه.تقریبا گوشیمو سوزوند انقد زنگ زد و داد زد
_توئم عین من خاموش کن.اصلا هرکار میخوای بکن.به من ربطی نداره.من از اینجا بیرون نمیام
پاتریک: تو خیلی لجبازی زین.انقد رو مخ نباش.بعد از اینکه کارمون تموم شد دوباره میایم اینجا
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...