chapter 25

419 33 7
                                    

آنا: خب ما توی نیویورک یه آپارتمان داریم که به هر مدیر یا مدیر عاملی که از کشورای دیگه میان یه واحد میدیم.من به بابا گفتم یه واحدم برای تو بذاره کنار.با اینکه ممکنه قبول نکنی اما خب یکی بذاره کنار که اگه موافقت کردی چیزی کم نباشه

یعنی من قراره با مدیر ها و مدیر عامل های بزرگشون توی یه آپارتمان زندگی کنم؟؟؟؟
شششت..

_اوه خدایا آنا نباید اینکارو میکردی...من نمیتونم از پس هزینه هاش بربیام

آنا: نگران نباش.اونجا رو به عنوان کادو از طرف من قبول کن

_نه آنا.اونجا خیلی گرونه.میدونم.نمیخوام بخاطر من انقد خرج کنی

آنا: باشه قبوله.تو اونجا زندگی کن من میگم از روی حقوقت پولشو کم کنن.اما نه همشو یه جا.یه ذره از هرماه کم میکنن تا اینجوری همه چی درست پیش بره

_اینطوری خیلی عالیه.داشتم نگران میشدم شاید نتونم بیام.اما اینجوری عالی میشه

آنا: خیلی ممنون که قبول کردی.عالی میشه اینجوری

نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم به جز اینکه لبخند بزنم پس همونکارو کردم و رفتم از توی یخچال یه ذره کیک آوردم تا با قهومون بخوریم
آنا شروع کرد تعریف کردن که توی اون آپارتمان کسی به جز مدیرها زندگی نمیکنه و اونجا خیلی جای مهمیه و امنیتش خیلی بالاس و بهم قول داد اتاقم از همه بهتره و من به محض اینکه ببینمش عاشقش میشم
هر چی بیشتر تعریف میکنه داره بیشتر و بیشتر مشتاقم میکنه.نه فقط برای اینکه برم نیویورک و کار داشته باشم.مشتاقم میکنه که هر چه زودتر یه زندگی جدیدو شروع کنم و خودمو از این زندگی کسل کننده راحت کنم.نتونستم هیجانو توی صورتم پنهون کنم و ما کل روزو درباره کارم و آپارتمان صحبت کردیم و من فهمیدم که قراره اول به عنوان کار آموز اونجا باشم تا مسئول بخش همه چیو بهم یاد بده.بعدش میتونم خودم مدیریت اون بخشو برعهده بگیرم و اون مسئول برگرده به کشورش.یعنی کانادا
اولش یه ذره نگران شدم که شاید دلیل رفتن اون منم.اما بعد آنا خیالمو راحت کرد که اون خیلی وقته قراره بره و تا الانم مونده تا به من همه کارا رو یاد بده

_کی باید بریم نیویورک؟

آنا: به محض اینکه خونتو فروختی.همین الان توی سایت ثبت نام کن و خونتو بذار برای فروش.اینجوری خیلی زود میتونیم بریم

***

فک کنم سه یا چهار روز میگذره از وقتی که قبول کردم با آنا بیام نیویورک.هنوز مطمئن نیستم کارم درسته یا نه.البته به قول آنا نمیخوام دیگه بهش فک کنم.نه حداقل الان که توی هواپیما نشستم و تا چند دیقه دیگه توی نیویورک فرود میایم
آنا توی این دو سه روز هزار بار ازم تشکر کرد و انگار ذوق زده تر از منه.اما میدونم واقعیت باید برعکس باشه و من ازش تشکر کنم.اما چیزی نگفتم و میدونم اونم انتظاری ازم نداره
بعد از اینکه از هواپیما پیاده شدیم، یه لیموزین جلوی در منتظرمون بود.به صورت آنا که نگاه کردم دیدم کاملا عادی بود.انگار نه انگار اون یه لیموزین لعنتی بود که سوارش شد.انگار داشت سوار ماشین شخصیش میشد.منم تا جایی که میتونستم سعی کردم فکمو به دهنم بچسبونم که نیوفته زمین

Endless love (persian)Where stories live. Discover now