داشتم از راهرو میرفتم بیرون که صدای نفس نفس زدن یکی از اتاق ته راهرو توجهمو جلب کردم
یه قدم به سمت اتاق برداشتم اما بعد دوباره برگشتم.شاید زین و دیا باشن.نمیخوام خلوتشونو به هم بزنم
اما...اما اونا الان تو اتاقن و زین خیلی خسته بود.مطمئنم تاحالا خوابیده
مُرَدَدم
برم تو؟
اگه اونا باشن و منو ببینن خیلی بد میشه
صدای داد اومد
صدای یه مرده
لیام...
دستای بلندش محکم به کیسه بوکس میخورد و عرقش داشت از نوک دماغش میچکید
نمیدونم چطور توی یه ثانیه خودمو رسوندم دم این اتاق اما خوشحالم که اینکارو کردم. بعد از شنیدن صدای دادش فقط خواستم ببینم چی شده.اصلا یادم رفته بود ته این راهرو یه سالن ورزشی هست.اما اون اینجا چیکار میکنه؟مهم نیست...فعلا فقط میخوام رو بدن خیسش و بازوهای قویش که دارن کیسه بوکسو حرکت میدن تمرکز کنملیام: لعنت...لعنت...لعنت...فاک...
دستاش با هر کلمه ای که میگفت محکم تر کیسه بوکسو تکون میداد.صدای بلندش سالنو پر کرده بود و بغض راه گلومو بست.چی داره اذیتش میکنه؟
لیام: کاش هیچوقت پولدار نبودی...کاش کوین پیشت نبود...کاش میشد...کاش...
دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدای گریمو نشنوه.روی زمین کنار در نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم و گذاشتم اشکای خیسم صورتمو بپوشونه
"آنا...؟"
صدای بلند هری به سرعت توی راهرو و بعدم سالن ورزشی پیچید و لیام برگشت به سمت در نگاه کرد.برگشتم سمت هری
هری: میتونم اینو ببرم....؟چی شده؟
چشمای سبزش با دیدن اشکام نگرانی توشون پر شد
توی دستش یه کتاب بود فک کنم.نمیدونم.حواسم به هیچی نیست_آره.حتما.هر چی میخوای بردار
هری: چی شده؟
اومد سمتم و روی پنجه و زانوهاش نشست و دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
هری: چی شده؟
یه سایه بزرگ که روم افتاد باعث شد سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم. عرقش همه بدنشو پوشونده بود اما من بخاطر اشکام که توی چشمم جمع شده بود نمیتونستم خوب ببینمش.هری بلند شد وایساد
هری: تو اینجا چیکار میکنی؟
لیام تو چشمام خیره شده بود و بدون اینکه ازم چشم برداره به هری گفت: میشه تنهامون بذاری؟
هری نگاهشو چند بار بین من و لیام چرخوند و بعدش دوباره به من خیره شد تا مطمئن شه حالم خوبه.یه لبخند به زور زدم تا خیالش راحت شه و اونم بدون اینکه چیزی بگه رفت
اشکام یه بار دیگه بی اختیار ریختن اما اینبار خبری از هق هق نبود.توی سکوت روی گونم میلغزیدن و داشتم دعا میکردم کاش حرفای لیام واقعی بود.کاش نه پولدار بودم نه کوین پیشم بود تا بتونم لیامو داشته باشم
سرمو گذاشتم روی زانوهام و سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم اشکامو کنترل کنم اما نمیشد
صدای باز شدن چسب بهم فهموند دستکشای بوکسشو درآورد و حس کردم رو به روم روی زانوهاش نشست.موهامو بوسید و حالا دوطرف سرمو گرفت و آورد بالا تا بهش نگاه کنم.میتونم حس کنم تموم صورتم قرمز شده و خیس اشکه.بغضم هنوز تموم نشده بود
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...