chapter 30

398 37 9
                                    

فک کنم بعد از نیم ساعت که من دوش گرفته بودم گوشیم ویبره رفت و من اسم زینو دیدم

_زین

زین: آنا...چی شده؟

_زین تو چه مرگته؟؟خودت میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟

سکوتش باعث شد بیشتر از دستش عصبانی بشم

_خدایا...تو منو داری دیوونه میکنی پسر..تو نمیتونی همینجوری بری دم در خونه دیا..اصلا کی به تو گفت اون اونجا زندگی میکنه؟؟دست از این کارات بکش..نمیتونی برش گردونی به خونه اول.اون تازه داره خوب میشه و سعی میکنه با همه این قضایا کنار بیاد.حق نداری دوباره برش گردونی به اون جهنمی که بود

زین: میدونم

صداش آروم و در حد زمزمه بود اما نتونست آتیشمو خاموش کنه

_ببین زین ما با هم دوستیم اما مطمئن باش من همیشه طرف دیانا میمونم و اجازه نمیدم دوباره اذیتش کنی.نه حالا که حتی خودتم نمیدونی چی میخوای.تو اول باید تکلیفتو با خودت روشن کنی و تا اون موقع ازش فاصله بگیر.جدی میگم زین بهش نزدیک نشو

اون حتی نگفت *نه* فقط گوشیو قطع کرد.گوشیمو پرت کردم روی مبل و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب ریختم و تا ته خوردم
این پسر داره رو تک تک نورون های عصبی من راه میره

"چه خبره؟؟جنگ جهانی؟؟"

صدای خواب آلود و گرفتش باعث شد چشمام ناخداگاه نرم بشن و دیگه عصبانی نبودم.نه حداقل مثل چند دقیقه پیش

_تقریبا

لیام: پسر آسیایی دوباره چه غلطی کرده که انقد از دستش عصبانی ای؟

_بهش گفتم نره پیش دیانا.اون فقط داره دیا رو گیج میکنه.درحالی که حتی خودش نمیدونه چی میخواد

آروم اومد سمتم و روبه روم وایساد

لیام: یکی اینجا خیلی عصبانی و سکسیه

نیشخند زد و من لیوان آبو گذاشتم توی سینک.دستاشو گذاشت روی کمرم و من دستامو حلقه کردم دور گردنش

_عصبانی و سکسی؟

عصبانیتم تقریبا داره یادم میره.البته من ایراد نمیگیرم.هرکی جای من لیام الان اینطوری فقط با شورت جلوش وایساده بود حتی اسم خودشم یادش میرفت

لیام: همممممم...فک کنم همینه

نوک بینیمو بوسید و من چشمامو بستم تا فکر زین و دیا رو برای چند لحظه هم که شده بذارم کنار و روی اون تمرکز کنم

لیام: چشماتو چرا بستی؟؟من نمیخوام ببوسمت..چشماتو باز کن

صداش بلند بود و شیطنت توی لحنش کاملا مشهود بود.از بین دستاش اومدم بیرون و اون با تعجب نگام کرد.برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم

Endless love (persian)Where stories live. Discover now