روزم به سرعت گذشت و من دیگه بعد از رفتن زین با کسی حرف نزدم.حوصله گشتن توی توییر رو هم نداشتم بخاطر همین فقط سعی کردم خودمو با کتاب خوندن مشغول کنم.چون اگه به حرفاش دوباره فک میکردم یا گریه میکردم یا همین الان بهش زنگ میزدم و میگفتم که بخشیدمش
زنگ ...
من شماره زینو ندارم.این خیلی مسخرس اما واقعا من شمارشو ندارم.به این رابطه پیچیدمون خندیدم و خواستم به کتاب خوندن ادامه بدم که یاد تریشا افتادم.فک کنم باید باهاش حرف بزنم.شمارشو گرفتم و گوشیو گذاشتم روی گوشمتریشا: سلام
_سلام تریشا...اوممممم...من..من دیانام
صدای بند اومدن نفسشو شنیدم
تریشا: دیانا؟؟؟دیانا واقعا خودتی؟؟
_آره
تریشا: اوه خدا.چقد خوشحالم کردی که زنگ زدی.دلم برات تنگ شده عزیزم
_اوه ممنون
اون همیشه عین مامان خودم بوده.بخاطر همین به محض اینکه صداشو شنیدم آروم شدم.انگار دارم با مامانم حرف میزنم
_نمیدونم زین بهتون گفته یا نه.اما اون امروز اینجا بود.گفت از شما بپرسم توی این مدت چه اتفاقاتی افتاده.گفت شما تنها کسی بودین که از همه چی خبر داشتین
تریشا: آه...راستش آره...اون دور خودش یه حصار قوی کشید و نمیذاشت هیچکس بهش نزدیک شه.حتی پسرا.اما از اونجایی که نیاز داشت با یکی حرف بزنه به من همه چیو گفت...تو مطمئنی میخوای بشنوی؟
_آره.من...خب میدونم دیوونگیه اما من بهش یه فرصت دادم تا خودشو ثابت کنه.اون از وان دی اومد بیرون
تریشا: آره خبرشو شنیدم.از صبح تقریبا 1000 بار الکس و جورج بهمون زنگ زدن تا مطمئن شن زین اینجا نیومده و ما از این تصمیمش خبر نداریم اما ما واقعا خبر نداشتیم.پس اون با تو حرف زد آره؟
_آره.اون گفت میاد بیرون از وان دی و بهم ثابت میکنه چقد دوستم داره
تریشا: اون واقعا دوستت داره دیا.اینو نمیگم بخاطر اینکه مادرشم.اون همه این مدت باهام در تماس بود و همیشه بهم میگفت که چه اتفاقاتی داره میوفته.اون حتی یه مدت سعی کرد به خودش دروغ بگه و باور کنه که دوستت نداره.اما نتونست.بعد از یه مدت ناامید تر از همیشه بهم زنگ زد و گفت که نمیتونه تحمل کنه و میخواد کنارش باشی.اما بازم نتونست طرفدارا رو بذاره کنار.تا اینکه اونا ازش خواستن با پری نامزد کنه و این واقعا براش عذاب آور بود که یکی به جز تو رو به عنوان نامزد خودش بدونه
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد
تریشا: بخاطر همین باهام حرف زد و من بهش گفتم کاری نکنه که بعدا پشیمون شه.دیگه با هم حرف نزدیم تا اینکه امروز اون توییتو زد
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...