از پشت میز بلند شد و چشمای قرمزشو با پشت دستش پاک کرد.فنجونمو گذاشتم روی میز و دستامو مشت کردم
《بذار بره..بذار بره..تو نباید درباره دیانا چیزی بدونی》
تا کی؟آخه تا کی باید عذاب بکشم؟
یه سوال که اشکال نداره. داره؟
فقط مطمئن شم حالش خوبه
مغزم و قلبم با هم توی جنگ بودن و من قبل از اینکه بفهمم پشت آنا وایساده بودم و بازوشو از پشت گرفته بودم_نرو.حرف بزن
چشماش پر از اشک شد و بعد از چند ثانیه مکث دوباره اومد توی بغلم.این بار هیچی نگفت و فقط گریه کرد
فک کنم حدود یه ربع فقط توی بغلم گریه کرد و من جلوشو نگرفتم.نمیخوام دیگه به کسی آسیب برسونم.حداقل نه آنا.اون راه ارتباطی من با دیاس و شاید من خیلی خودخواه باشم اما نمیخوام از دستش بدم.البته از حق نگذریم آنا جزئی از خونوادمه.اون برادری نداشته و همیشه به من میگفت که دوست داشت یه برادر عین من داشته باشه و من مطمئنم که اونم نیاز داره تا توی بغل برادرش گریه کنه
صدای زنگ موبایلش باعث شد از هم جدا شیم.لرزش بدنش کمتر شده بود میتونم بگم تقریبا اشکاش تموم شده بودن
انگشت لاغرشو کشید روی صفحه و گوشیو گذاشت روی گوششآنا: سلام عزیزم
چند قدم رفتم عقب و رفتم زنگ بزنن برامون غذا بیارن.مطمئنم آنا هم خیلی گرسنشه.البته بیشتر امیدوارم تا مطمئن
آنا: نه خوبم.فقط یه ذره نیاز داشتم گریه کنم.نگران نباش
کلماتش پر از احساسات بود و نمیخوام انکار کنم آرزو کردم کاش من و دیانا هم میتونستیم همچین مکالمه ای داشته باشیم
گوشیمو برداشتم و شماره نزدیکترین فست فودو گرفتمآنا: باشه.بهت زنگ میزنم
نمیدونم چرا اما یه ذره نگرانم و اشکای آنا حالمو جوری کرده که نمیدونم دقیقا چه کلمه ای برای توصیفش به کار ببرم.شاید دلتنگ.شاید مضطرب.حتی شاید آسوده خاطر.خیلی عجیبه
آنا: منم دوستت دارم.بای
تنها کلماتی بود که شنیدم و بعدش یه آقایی با یه صدای کلفت توی گوشم تقریبا داد کشید
من دارم عقلمو از دست میدم.اصلا یادم رفته بود گوشیم روی گوشم بود و میخواستم پیتزا سفارش بدم و اون صدا هم احتمالا صدای مسئول پیتزا فروشی بوده
بعد از اینکه دوتا پیتزا سفارش دادم روی مبل نشستم.سرمو گذاشتم روی دستام و سعی کردم تمرکز کنم.آنا توی این فاصله رفت دستشویی.فکرامو میخوام مرتب کنم تا دیگه ساکت نباشم.اون هم دوستمه هم میتونه مشاورم باشه پس نیازی نیست پیشش خجالت بکشم.ما خیلی وقته با همیم و من کاملا بهش اعتماد دارم و میدونم چیزایی که بهش میگمو به کسی نمیگه اما راستش اگه بخوام حصاری که تمام این مدت سعی کردم دورم بچینمو بشکونم، نمیدونم ممکنه بعدش چه کار احمقانه ای بکنم
YOU ARE READING
Endless love (persian)
Fanfictionدیانا: فقط تو موندی زین..فقط تو.. زین: من همینجام عزیزم.من مراقبتم دیانا: میترسم زین.خیلی میترسم.از یه روز بی تو میترسم... . . روابطی که توی مرحله آزمایش قرار میگیرن عشقی که شعله های آتشش همرو توی خودش میسوزونه زین راهشو گم کرده آنا گناه کاره لیام ن...