chapter 29

398 36 11
                                    

بخاطر این دیوونگیم یه لبخند کوچیک زدم و سعی کردم وارد بحثشون بشم که درباره این بود که روبرت هر از گاهی بیاد نیویورک تا هم دیگه رو ببینیم

بعد از چند دقیقه با هم خداحافظی کردیم و همه بلند شدن.روبرت بعد از اینکه پول غذا ها رو حساب کرد برگشت پیشمون و دوباره ازمون تشکر کرد
کوین به محض اینکه از پشت میز بلند شد یه آقای قد بلند و هیکلی اومد کنارش و از گوشی توی گوشش فهمیدم حتما بادیگاردشه.روبرت خیلی صمیمی با همه خداحافظی کرد و همگی سوار ماشینامون شدیم

سوار آسانسور که شدم یاد حرفامون افتادم و جوکایی که روبرت تعریف میکرد.مطمئنم دلم برای شوخ طبعیش تنگ میشه
در آسانسور باز شد و ازش اومدم بیرون اما قبل از اینکه به خونه برسم فهمیدم یه خنده مسخره روی لبمه.هرکی اینجوری ببینتم حتما مطمئن میشه دیوونم
همینطور که به در خونه نزدیک میشدم یه سایه رو دیدم که کنار در وایساده بود.رز چرا تا الان مونده؟ من بهش گفتم بره.احتمالا شستن لباسا طول کشیده. اما هرچی نزدیک تر شدم و بیشتر دقت کردم فهمیدم اون رز نیست
نور خورد تو صورتش و من کیف کوچیکم از دستم افتاد
اون ...
اون چشمای کاراملی توی چشمام قفل شد و من اصلا نمیدونم چیکار کنم.دهنم یه ذره باز مونده و خنده ای که تا چند ثانیه پیش رو لبام بود توی چند ثانیه محو شد و من مات و مبهوت موندم.نمیدونم دقیقا خوابم یا بیدار بخاطر همین چشمامو بستم و روی هم فشار دادم و دوباره باز کردم
اون هنوز اونجا وایساده.داره نگاهم میکنه و انگار منتظر عکس العمل منه.نمیدونم باید چیکار کنم.درواقع مغزم انگار هیچ دستوری نمیده.بخاطر همین اولین کاریو که تونستم کردم
حرکت کردم به سمت خونه و اون انگار هل شد وقتی دید دارم به سمتش میام.وقتی کاملا رو به روش بودم یه قدم رفت عقب و اجازه داد تا کاریو که میخوام بکنم.انگشتمو گذاشتم توی اون اسکنر و بعد از چند ثانیه در باز شد.اون فقط نگاه کرد.من تقریبا توی نیم متریش بودم و حتی میتونستم گرمای تنشو حس کنم در حالی که خودم از سرما دارم میلرزم
رفتم تو و درو بستم.گیجم.اصلا نمیدونم حتی چه اتفاقی افتاد
زین اینجا بود؟؟
زین اینجا پشت در خونه من بود؟؟؟؟
اون منتظر من بود؟؟
نه اون حتما فقط اینجا اومده بوده که آنا رو ببینه

《آنا الان کیلومتر ها از اینجا دوره.اون توی تعطیلاتشه با دوست پسرش.یادت رفته؟؟》

آره
پس زین اینجا چیکار میکرد؟؟؟
من الان تقریبا 5 یا شایدم حتی 10 دقیقس که پشت در وایسادم و فقط دارم فک میکنم دقیقا چه اتفاقی افتاده
زنگ در باعث شد از جام بپرم و دستمو گذاشتم روی قلبم
نمیدونم کیه اما امیدوارم زین نباشه
از توی چشمی نگاه کردم.خودش بود.من آمادگی دیدنشو ندارم.اصلا چرا باید ببینمش؟ اون چی میخواد؟؟ چرا نمیره؟ اون اصلا نباید توی این ساختمون باشه
درو باز نمیکنم.اون میدونه من توی خونم و درو باز نمیکنم.پس بهتره اینجوری بفهمه که نمیخوام ببینمش
رفتم توی اتاق خواب و درو بستم.این بهترین راه برای اینه که وسوسه نشم تا درو باز کنم.کلید در اتاقمو چرخوندم و قفلش کردم و کنترل تلوزیونو برداشتم
مطمئن نیستم چرا دارم انقد شبیه دیوونه ها رفتار میکنم اما مطمئنم نباید درو باز کنم
چی میخواد؟ واقعا الان چرا باید اینجا باشه؟
نمیخوام کاری کنم.نمیخوام حتی لباسمو عوض کنم.فقط میخوام بخوابم.دوتا قرص خواب خوردم و رفتم توی تختم
نگرانم، عصبیم، مضطربم، گیجم و خیلی حسای دیگه که هیچوقت فک نمیکردم بتونم با هم داشته باشمو، دارم حس میکنم و این داره باعث میشه دیوونه بشم
دستمو گذاشتم دوطرف سرم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما نشد.بالشو گذاشتم رو سرم و منتظر شدم تا قرصا اثر کنه

Endless love (persian)Where stories live. Discover now