part 4

2.4K 405 37
                                    

تقریبا خواب از سرم پریده بود و محو خونه بودم که با یه لیوان آب تو دستش برگشت و از اون بالا بهم گفت: خونه که نیاز به معرفی نداره. میخوای تا صبح اونجا وایستی؟
وقتی اتاق خوابشو بهم نشون نداد یعنی باید رو همون کاناپه میخوابیدم رفتم کوله پشتیمو انداختم رو کاناپه دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روش.

-با شکم گرسنه نخواب پسرکوچولو.!
بلند شدم پوکر نگاش کردم
+خوشحال میشم اگه پسر کوچولو صدام نکنی.
منتظر این واکنشم بود پس بلند خندید...
-خیلی خوب قبل از خواب بیا شام بخور ددی!
اون فکر میکرد خیلی بامزس؟اون مثل پدرای خشک و سرد که هرازچندگاهی دلشون میخواست مزه بریزن تا دل بچشونو به دست بیارن رفتار میکرد.. اگه فقط امشب نبود حتی نگاهشم نمیکردم..
+من میل ندارم.ممنون

چشمام گرم شده بود داشت خوابم میبرد..صدای سروصداهاش از تو آشپزخونه میومد.اون واقعا داشت نصفه شبی شام درست میکرد؟
واقعا شخصیت عجیبی بود انگار همین که رسید خونه اون ابهتی که تو قمارخونه حتی تو خیابون و ماشین داشت رو از دست داد..
نمیدونم چون من اینجا بودم داشت آبرو داری میکرد یا کلا به خودشم خوب رسیدگی میکنه..البته که به خودش میرسه..اون با یه همچین خونه و همچین ماشینی..

چشمامو دوباره بستم اینبار با صدای زنگ در بیدار شدم..
صبرکن ببینم!
این موقع شب کیه؟
نکنه با کسی اینجا زندگی میکنه..؟!
میدونستم اگه بلندشم باید خودمو معرفی کنم و حوصله ی اینکارو نداشتم پس همونجا چشمامو بستم.
گوشامو تیز کردم..
منتظر موندم..ولی کسی داخل نیومد..
نیم خیز شدم صدای حرف زدنشونو شنیدم سریع دراز کشیدم.
صدای بسته شدن در اومد..اون برگشت داخل ولی تنها..زیرزیرکی داشتم نگاه میکردم اون دوباره رفت تو اشپزخونه.
شاید این همونی بود که بهش زنگ زده بود..شاید به خاطر من نذاشت بیاد تو..
تو فکر بودم که حس کردم صدای پا از آشپزخونه میاد اون داشت به طرف در میرفت فهمیدم بیرون یه خبریه یواشکی نگاهش میکردم اون کاملا فکر میکرد که من خوابم..

از در که خارج شد حدس زدم که فعلا بر نمیگرده چون احتمالا به خاطر خاموش کردن گاز برگشت پس بلند شدم اومدم سریع برم بیرون که انگشت کوچکه ی پام خورد به لبه ی میز نفسمو حبس کردم و از درون فقط داد زدم..لعنتی این انگشت باید قطع شه اخه فایدش چیه؟!
آروم رفتم نزدیک در..
فکر کردم اگه برم بیرون و منو ببینه خیلی بد میشه این میشه دومین بارم..
اومدم عقب دنبال پنجره ای گشتم که بیرونو ببینم..انقدر خونه بزرگ بود که پیدا کردن یه پنجره هم واسم سخت بود..دیدم سوار ماشین شد اما اون حرکت نکرد..رفتم وسایلمو جمع کنم که حتی اگه لازم باشه دنبالشون هم برم خیلی دلم میخواست بدونم اون چیکارست و چیکار میکنه با این رفت و آمد ها و تماس های به نظر مشکوکش..

کولمو برداشتم..برجستگیه گوشی رو تو جیبم حس نکردم..یکم فکر کردم..کولمو باز کردم همه ی وسایلای داخلشو بهم ریختم پیداش نمیکردم..فقط نمیخواستم فکر کنم که تو ماشینش افتاده..بازم گشتم و گشتم تا اون لعنتیو از ته کولم درآوردم.
با عجله سمت در رفتم تا خواستم بازش کنم در تو صورتم باز شد با اون چشم تو چشم شدم..

اوه خدای من..
-چیکار میکنی؟
+فکر کردم تو خونه تنها شدم..فکر کنم من اینجا مزاحمم..میخوام برم.
یکم اومد جلوتر با بی تفاوتی نگام کرد
-هرجور راحتی.
اون با اخلاقش واقعا اذیتم میکرد..اخه چرا اینقدر بی تعارف و بی تفاوته؟!!
با دهن نیمه بازم نگاهش میکردم که به سمت اتاقش میرفت که دراز شدن دست یه نفر جلوی خودم رو حس کردم برگشتم..
-من تام هستم.خوشبختم..
یه نگاه کلی به سرتاپاش کردم دستمو بردم جلو
+لویی هستم.
-قیافت خیلی آشناست..فکرکنم تو بار دیده باشمت..
+تو و اون همیشه تو اون قمارخونه هستین؟
-من اره تقریبا ولی اون نه.
+چرا؟
-اون دیگه یجورایی از قمار خسته شده..
+پس چرا میاد اونجا؟
-به خاطر رقیبش..
از کنارم رد شد رفت رو یکی از مبلا نشست ریموت رو از رو میز برداشت وقتی زد پرده ی سفید که اون سمت بود روشن شد..من اصلا به اون دقت نکرده بودم..حتی واسم سوال پیش نیومده بود که چرا تی وی نداره..همینطور که به اون پرده نگاه میکردم رفتم بالا سرش به حرفی که زد فکر کردم..
+کدوم رقیب؟!
-خب..اینطور که معلومه تو از چیزی خبر نداری..پس منم ساکت میشم اگه نیاز باشه خودش بهت میگه..
-چیو بگم؟؟
صداش زود تر از خودش از اتاق اومد بیرون..نگاه جفتمون رفت به سمتش..
تام: منو ببخشید..فکر کردم میشناسیدش که آوردینش اینجا.
اون با صدای تقریبا بلند گفت: کافیه.
رو به سمت من کرد: غذا حاضره اگه گرسنت شد برو بخور تا اون موقع منم برمیگردم.
+من اینجا تنها نمیمونم.
-نمیخوای بگی که میترسی؟
+نه. فقط من دلم نمیخواد تنها خونه ی غریبه باشم..
-اوه. فکرکنم این منم که نباید غریبه رو تو خونم تنها بذارم بمونه..نه؟!
نیشخند تام باعث شد دستمو مشت کنم و دلم بخواد تو صورت جفتشون فرود بیارم..
کولمو بلند کردم و با قاطعیت گفتم
+پس من میرم.

طبق تجربه انتظار داشتم بگه باشه یا هرجور راحتی..
-اگه حس میکردم غریبه ای اصلا رات نمیدادم داخل پس لوس بازی درنیار و بمون همین جا تا بیام.
دوتایی رفتن به سمت در..به شدت دلم میخواست باهاشون برم هر لحظه ماجراشون کنجکاو ترم میکرد
+خب منم باهاتون میام..
-حالا گفتم غریبه نیستی ولی نه دیگه در این حد.
با یه پوزخند مسخره درو باز کرد و تام رفت بیرون رفتم جلوتر..
+من فردا میرم دنبال کار خودم ممکنه دیگه اصلا همو نبینیم خب چه اشکالی داره که بفهمم چیکار میکنین؟!
-اشکالش همینه که فردا میخوای بری.اگه میخوای بفهمی یا باید تا آخرش بمونی یا اینکه بدون اینکه آب از آب تکون بخوره سرتو بندازی پایینو بری.
+اولی رو ترجیح میدم..
-چطور تضمین میکنی که تا آخرش میمونی؟
+من همه چیمو از دست دادم اقلا به عنوان یه سرگرمی میتونم بهش نگاه کنم. میتونید به من اعتماد کنید یا براتون فایده دارم یا فقط نقش تماشاچی رو دارم..
نفسشو داد بیرون و با سر اشاره کرد که همراهش برم.

خیلی خوشحال شدم من از بچگی آدم هیجانی ای بودم..کلاه و کولمو بردم انداختم رو مبل و سریع دنبالشون رفتم..داشتیم به سمت قمارخونه میرفتیم..تعجب کردم این موقع چه کاری میتونه داشته باشه اونجا؟!!

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now