در سمت منو باز کرد..
-پیاده شو بریم بالا.
+من نمیدونم چرا باید بیام بالا؟!
-بیا بالا یه دوش بگیر و بهت لباس بدم تا یه لوییه سالم تحویل آقای هولمز بدم.
+اونقدری که تو نگران منی، آقای هولمز نگرانم نیست.
-آقای هولمز که این بلارو سرت نیاورده..من آوردم.
+این چیزا واسه من بلا محسوب نمیشه..پس بیخیال شو و بیا بریم.
خم شد و سرشو آورد تو ماشین و دستشو به صندلیم تکیه داد..
-چرا انقد لجبازی؟!
+من الان حرفمو پس میگیرم که گفتم جوونی..
اخم کرد و منتظر ادامه ی حرفم موند..
+تو با بقیه مثل بچه ها رفتار میکنی. مثل بزرگایی.
-منم حرفمو پس میگیرم که گفتم تو هم سنو سال منی..تو مثل بچه ها لجباز و خودخواهی..
+به من نگو بچه.
صدام انقدر بلند بود که رهگذری که از خیابون میگذشت برگشت و با تعجب مارو نگاه کرد..هری درو کامل باز کرد و اخم کرد..
-بیا بالا.همیشه آخرش باید به حرف اون گوش میکردم..پیاده شدم و دنبالش رفتم..خونه آپارتمانی بود ولی بزرگ بود..درست وقتی داشتیم وارد خونه میشدیم همسایه بقلیش اومد بیرون..هری مشغول احوال پرسی با اون بود و من داشتم خودمو تو دیوار فرو میکردم که منو تو اون وضعیت نبینن..اینطوری خجالت کشیدن دیگه واسم عادت شده بود..
-بیا..اینجا حمومه. منم الان لباس میارم واست.
رفتم تو و درو بستم..آبو بار کردم و شلوارمو در آوردم..یه دستمال برداشتم تا پماد روی بدنمو پاک کنم..در محکم باز شد از جا پریدم و داد زدم.
+هییی..
-لباساتو آوردم..شاید یکم بزرگ باشن واست..
+پشت درم میذاشتی برش میداشتم.
هولش دادم بیرونو درو بستم..صدای خندش از پشت در میومد..
-خیلی خب.. پسری مثلا..
اون خیلی خوب باهام رفتار میکرد..دوستای دیگم خیلی اذیتم میکردن و حتی بعضی اوقات خودم حوصله ی خودمو نداشتم...
موهامو خشک کردم و لباسارو برداشتم..تیشرت آستین بلندی که واسم گذاشته بودو پوشیدم..خودمو تو آینه نگاه کردم..زیادی تو تنم زار میزد..واسم شلوارم گذاشته بود ولی شلوار خودمو پوشیدم و رفتم بیرون..
با دیدن من بلند شد و اومد نزدیکم..کاملا واضح بود که داره جلوی خودشو میگیره که نخنده..دندونامو محکم بهم فشار میدادم و نمیتونستم خیلی باهاش دعوا کنم به هرحال اون رئیسم محسوب میشد و ازش خجالت میکشیدم..
+با لباس خودم راحت ترم..اشکالی نداره اگه کثیفه.
-خوبه حالا نصفه شبی مگه کی میبینه تورو؟
+به خاطر همین میگم لباس خودمو بیار بپوشم..باید برم دیرم شده..
-لباستو شستم.
+چی؟
دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم..اون واقعا منو چی فرض میکرد که انقد خودسرانه تصمیم میگرفت..!! نمیتونستم عادی جلوه بدم و بگم اشکالی نداره..حالا حتما میخواست تا لباسم خشک شه نگهم داره..صدامو بردم تو سرم و بلند داد زدم..
+تو به چه حقی لباسمو شستی؟!
-این چه طرز حرف زدن با رئیسته؟
+تو الان و اینجا رئیس من نیستی..تو..تو یه آدمه..
-صبر کن صبر کن..من قبول دارم که این مشکلو واست به وجود آوردم پس فقط خواستم جبرانش کنم..
+لطفا دیگه چیزیو جبران نکن..
با عصبانیت از کنارش رد شدم و به طرف در رفتم..
-لویی..!
دستم کشیده شد و باعث توقفم شد..از پشت بهم نزدیک شد جوری که نفساش به گوشم میخورد..دستاش دورم حلقه شد و با صدای آروم و تقریبا ناراحت زمزمه کرد..
-ببخشید..نمیخواستم ناراحتت کنم.
تو عمرم کسی ازم معذرت خواهی نکرده بود..اونم این مدلی..همون لحظه تو دلم ببخشیدمش و حالا نوبت من بود که به خاطر رفتار بدم ازش معذرت خواهی کنم..تا اومدم دهنمو باز کنم چونشو روی شونم حس کردم..اون کاملا منو بغل کرده بود..از بقل نگاهش کردم دیدم چشماشو بسته..دلم یجوری شد انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش همون لوییه بداخلاق و عصبانی، به قول لیام مثل گربه ی سیاه و خشن بودم..
همچنان متعجب و بهت زده، سوار ماشین شدم..تا خود مغازه یه کلمه کم حرف نزدیم..سرعتشو که کم کرد میخواستم ازش عذرخواهی کنم ولی استرس گرفتم و پوست کنار ناخن شستمو میکندم..بالاخره دهنمو باز کردم و با صدای ضعیف گفتم: معذرت میخوام.
هیچ عکس العملی نشون نداد..انقدر صدام ضعیف بود حدس میزدم که اصلا نشنیده باشه درو باز کردمو پیاده شدم..
خیلی دیر کرده بودم ولی دیگه مهم نبود آقای هولمز روی صندلی خوابیده بود..درو قفل کردم و رفتم بالا که بخوابم..امشب باید شب خوبی میشد ولی خیلی ناراحت بودم..گوشیمو درآوردم..رفتم تو مخاطبین "استایلز" رو آوردم..به شماره و اسمش خیره شدم..بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و سریع از مخاطبین خارج شدم و داشتم گوشیمو میذاشتم روی میز که صدای پیام اومد..
اسم استایلز رو دیدم میتونم بگم لرزش قلبمو حس کردم..با انگشتم که تقریبا میلرزید پیامو باز کردم..با دیدن "شب بخیر" خوشحالی به بدنم تزریق شد..با دوتا دستم گوشیمو گرفتم و شاید دو سه بار فقط پیاممو اصلاح کردم تا بنویسم شب توهم بخیر...
به خاطر لباسش خودمو بغل کردم..ملافه رو از رو پاهام برداشتمو و کشیدم رو خودم، خودمو پرت کردم رو تخت..از خوشحالی همش تکون میخوردم، نفهمیدم چطوری ولی فقط میدونم خیلی راحت خوابم برد...
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."