Harry :
پس این پسره ی حواس پرت کلیدمو کجا گذاشته..!
زیر این تقویمم که نیست..ااههه..انقدر که این میز شلوغه همه چی توش گم میشه..
چرا لویی جواب نمیده..!
کشوی میزو باز کردم و کلیدو توش دیدم یه تفس عمیق کشیدم..خیالم راحت شد میترسیدم نکنه کسی رفته باشه سروقت کمد..
به صندلیم تکیه دادم..به میز شلوغ و بهم ریختم زل زدم و داشتم تمام حواسمو جمع میکردم که با صدای در، زنجیره ی افکارم پاره شد..
-رئیس..یه نفر میخواد شمارو ببینه.
+کی؟
-پسر آقای پین..لیام.
_به به..آقای استایلز!
با دیدن لیام و پوزخندی که رو لبش داشت رو صندلیم جابه جا شدم و قلبم به تپش دراومد..
این لعنتی اینجا چیکار میکنه؟!
نکنه همه چیزو فهمیده..!
نکنه بلایی سر لویی آورده باش..لویی تلفنشو جواب نداد..!
همین مونده بود که مقابل لیام عوضی استرس بگیرم..
اون اومد تو اتاقو درو بست..سعی کردم خودمو کنترل کنم و بهم یه دستی نزنه..بلند شدم و رفتم سمتش..
+لیام پین! مدت زیادی میشه که ندیدمت..
-اره..چون تو این مدت سرت تو کار خودت بود ولی چند وقته داری مزاحمت ایجاد میکنی..
طوری خندیدم که حرصش دربیاد..
+اقلا برو بگو بابات بیاد که از قضیه خبر داشته باشه..
-من از همه چیز خبر دارم..درسته که شما اولین قمارخونه تو این اطراف بودین ولی انقدر خودخواه بودین که نذاشتین بابای من پیشرفت کنه..
+ما نذاشتیم یا بابات نتونست؟!
-اگه بابام نمیتونست، الان با وجود موانعی مثل تو و بابات قمارخونه ای دوبرابر اینجا نداشت..
+بابات نمیدونست وقتی وارد میدون رقابت میشه باید این چیزارو هم تحمل کنه؟
از لحن خونسردم عصبی میشد و با حرص حرف میزد..
-نمیدونست ولی بعد از مدتی فهمید..واسه همین داره رقیباشو از سر راه برمیداره..
+خیلیم خوب!
-ما دیگه یه قمارخونه نمیخوایم..ما حالا میخوایم یه کازینو بزرگ داشته باشیم تا همه یادشون بره قمارخونه ی معروف و کوچیک بوسکتس یه زمانی وجود داشته..
حالا فهمیدم هدفش از این کارا چیه..برگشتم و پشتمو کردم بهش تا متوجه عصبانیتم نشه..
-از الان وقت داری انتخاب کنی..یا این قمارخونه رو ول میکنی و میری..یا از سر راهمون برت میداریم..
به شدت برگشتم سمتش و تقریبا چسبیدم بهش..
+هر غلطی هم که بکنی بازم این قمارخونه سرپا میمونه..Louis :
با صدای بوق ماشین، سیم آباژوری رو که داشتم درست میکردم ول کردم و با کنجکاوی دوییدم سمت در..
درست حدس زده بودم..هری بود.+اینجا چیکار میکنی؟!
-وقتی تلفنتو جواب نمیدی مجبورم تا اینجا بیام دیگه..
+اا ببخشید گوشیم تو اتاقمه..الانم یادم رفت بیارمش..مگه چیکار داشتی؟
مثلا عصبانی از گوشه ی چشمش نگاهم کرد و با کنترل لبخندش گفت: نمیگی یه نفر هست که شاید دلش برات تنگ شه؟!
+چه دل کوچیکی داری..
-دل های کوچولو عاشق آدم های کوچولو میشن..
نمیدونستم یه سیلی بخوابونم تو گوشش یا محکم بغلش کنم و بوسش کنم..
-پس قبول داری حرفمو..!
+هری دهنتو ببند.
از خنده ی اون نتونستم خنده ی خودمو کنترل کنم..اون واقعا خوب میدونست چطوری آدمو اذیت کنه..
+کجا داریم میریم؟!
-بار..به لیام گفتی فردا آخرین بازیه؟
+فردا؟! چرا انقدر زود؟
-زود نیست که..بعد از بازی امروز فردا میشه آخریش دیگه..
+امرووزز؟ هری داری شوخی میکنی؟
-چه شوخی ای لویی؟! چرا بیخیال همه چیز شدی؟ تو طبق روال قرارداد دوتا بازی دیگه داری..کسی هم نمیدونه که تو فردا با لیام بازی داری فهمیدی؟ کسی نمیدونه فردا قراره چه اتفاقی بیوفته..!
من واقعا دلم میخواست بیخیال شم..میخواستم بهش بگم که بزنم زیر همه چیز ولی اون الان عصبانیه اگه چیزی بگم بازم باهام دعوا میکنه..
بعد از آخرین جمله ای که گه گفت خیلی کلافه شد..میتونستم از چشماش نگرانیو دریافت کنم..با صدای آروم صداش زدم..
+هری! تو خوبی؟
فقط سرشو تکون داد..
+از دست من عصبانی ای؟!
-اخماشو ازهم باز کرد و یه لبخند الکی زد و زمزمه کرد: نه..
نفس عمیق کشیدم..دستمو که رو پام بود نوازش کرد و نگهش داشت..نگرانی اون به منم منتقل شده بود..فقط میخواستم این دو روز بگذره و همه چیز برگرده به حالت اولش..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."