واقعا جای جالبیه..چقدر راحت زندانیای بیچاره رو میارن تا با خانوادشون ملاقات کنن..
این اتاق عمومیه ملاقات باعث شد ببینم پسر یا دختربچه های بیچاره چطوری با ذوق و امیدواری میان تا پدرشونو ببینن..اونا زیاد از چیزی سر در نمیارن شاید به خاطر همینه که شبیه اون پسر جوون مغرور که حتی دلش نمیخواد به باباش نگاه کنه، رفتار نمیکنن..هری با لباس فرمش از در اومد داخل و با یک نگاه منو پیدا کرد اومد سمت میزی که نشسته بودم..به موهای کوتاهش عادت نداشتم ولی چال لپش و ته ریشای کمش اونو تو لباس سرمه ای جذاب تر میکرد
وقتی بغلم کرد انقدر محکم فشارش دادم که خودمم خندم گرفت..
+اگه میدونستم دفعه ی قبلم میومدم همینجا..
منم مثل تو تازه فهمیدم..
دستشو با ذوقی که نمیتونستم کنترلش کنم، گرفتم.
-خوبه که حالت داره بهتر میشه..
+تا وقتی چیزی که ازم خواستی رو درست انجام ندم حالم خوب نمیشه..
-چیشد؟! چیکار کردی تاحالا؟
+منو فرنک تا دیروز همه ی کارارو ردیف کردیم امروز غروب در بارو باز میکینم..امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
-عالی تر از چیزی هستی که فکر میکردم..
+اینجا بهت سخت میگذره؟!
-خوبه..خیلی بهتر از چیزیه که تصورشو میکردم..از نظر زندانیای قدیمیه اینجا سه سال مثل یه هفتست..مطمئنم به همین زودی میگذره.
+شاید اونجا یه هفته بگذره ولی از نظر من به اندازه ده سال طول میکشه..
-اتفاقیه که افتاده..نمیخواستم اون جو خوب خراب شه..
+به این تتوهای خوشگل روی دستت گیر ندادن؟!
-نه..زیاد سخت گیری نمیکنن انگشترام و گردن بندمو بهم پس دادن..این تتوها که چیزی نیست..تازه لوگانم ازاینا خوشش اومده..
+لوگان!
-آه..اره هم سلولیم..پسر خوبیه..
-تو هر سلول دو نفرین؟
+اره..تخت دو طبقه داریم.
-خوبه حالا دو طبقش کردن..
بعد از قیافه ی پوکری که واسش گرفتم با تعجب خندید و اخم کرد..
-لویی..!
+چیه؟! نمیشد حالا هرکس تنها تو یه سلول باشه؟
-اون وقت باید برم انفرادی..برم؟
+نه بهشون بگو تو تنها باشی..
-مگه هتله؟ اینجا زندانه لویی زندان..
+پس بگو خودم دلم نمیخوا..
-لویی داری عصبیم میکنی.منه احمق چم شده بود؟! واقعا زیادی حساس شده بودم..اگه جای هری بودم واقعا ناراحت میشدم..خودم بیشتر خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و با صدای ضعیفی عذرخواهی کردم..
+ببخشید..من..
-لوگان فقط نوزده سالشه..اون واقعا..اگه ببینیش میفهمی دارم چی میگم..
+فقط نمیخواستم کس دیگه...هیچی ولش کن. هفته ی بعد با کلی خبر خوب در مورد بار و قمارخونه برمیگردم پیشت..قول میدم.
-مراقب خودت باش عزیزم.
+توهم همینطور..
+من به دوستام میگم که همین امشب بیان اینجا..شما هم هرکسی رو میشناسین بگین بیان..میخوام برای شروع یکم شلوغ تر باشه..
با نگاه سریع همه جارو چک کردم و رفتم سمت فرنک..
+فرنک! تزئینات و چراغونی بالای در تموم شد؟
-بله قربان..همین الان نصاب رفت.
+خوبه. حالا که مجوزو گرفتیم نیازی نیست فقط منتظر باشیم..باید بیشتر تبلیغ کنیم.
-از همین الان چند نفری اومدن..
+سعی کنین باهاشون خوب رفتار کنین تا بازم به اینجا بیان.
-بله قربان.
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."