+فرنک بیا دیگه..چیکار میکنی؟
-ببخشید..سردتون که نیست؟!
+نه..الان هری داره رد میشه؟!
-اونا تازه رفتن حتما یکم طول میکشه..
+تفنگم کو؟! همینجا بود..
-من برش داشتم..بیخیال شو دیگه..مطمئن باش..
+بدش به من.
همین مونده بود فرنک عصبانیم کنه..روی زمین نشسته بودم و دستامو به زانوهام تکیه داده بودم با سر تفنگ روی زمین خاکی شکلک میکشیدم..دیگه نمیتونستم آروم بشینم و دعا کنم..بلند شدم و با نگرانی جایی که نیک بهم نشون داده بود رو دید میزدم..قلبم محکم تو سینه میزد..با ماشه ی تفنگ بازی میکردم میخواستم کاملا خودمو آماده کنم..
مدت زیادی گذشته بود..دیگه داشتم کلافه میشدم همش یه مسیر دو متری رو طی میکردم و برمیگشتم..-احتمالا تا حالا رد شده..همین یه تیکه سخته..نگاه کن..
حرفای فرنک نمیتونستن آرومم کنن فقط لحظه ای که نیکو دیدم که داره یواشکی برمیگرده قلبم ایستاد و دوباره مغزم به کار افتاد..
_خیلی خب..بریم سوار ماشین شیم..
+چی شد؟ هری رد شد؟!
-از اینجا که رد شد..اون طرفم زیاد سخت نیست وقتیم برسه یه نفرو مامور کردم هریو با خودش ببره..الان ماهم راه بیوفتیم یکی دو ساعت زودتر از هری میرسیم..
+نه..منم میخوام از اینجا برم..از کجا معلوم هری از اونجا سالم رد شه..
نیک دستمو محکم گرفت و سوار ماشین کرد..
_بهت میگم فقط اینجا مرز اصلیه و کار سخت بود..نترس اونو سالم به دستت میرسونم..فرنک پشت نشسته بود..برگشتم سمتش..
+فرنک کی میتونی وسایلمون رو بیاری؟
-هر وقت شما بخواین.
+باید ببینم هری چی میگه..
داشبورد رو باز کردم تا تفنگو بذارم سرجاش..
+این همه گلوله ی اضافی اینجا چیکار میکنه؟!
_اونا اضافی نیستن..همون گلوله هایین که تو میخواستی مثلا خودتو با یکیش بکشی..
+چی! تفنگت خالی بود؟!
_نه..فرنک خالیش کرد..
+فرنک؟! تو..!
-رئیس وقتی داشت میرفت بهم گفت..مجبور بودم..
+شماها..! لعنتی..دستم بهش برسه خودم میکشمش..
صدای خنده هاشون بیشتر عصبانیم میکرد..
+خفه شید.قطره های ریز روی شیشه ی ماشین نشست..
+لعنت! داره بارون میاد؟!
_اوه بیچاره هری..
+مشکلی واسش پیش میاد؟!
-نترس..دوستت فقط یکم گلی میشه..
دوستم؟! یه پوزخند زدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم..یک ساعت از رفتن نیک و فرنک میگذره من هنوز تو این زیرزمین منتظر اومدن هریم..
دیگه نگران نبودم چون نیک بهم گفته بود که دوستش بهش گفته اونو هری دارن میان..
زیرزمین بزرگ و داغونی بود با اینکه صبح شده بود ولی اینجا تقریبا تاریک بود شاید به خاطر این بود که فقط یه پنجره داشت..با صدای در بلند شدم و یواش رفتم جلوتر..منتظر موندم تا اگه کسی پشت دره بیاد داخل..
در که باز شد نور عجیبی تو چشمم زد و ناخودآگاه دو قدم رفتم عقب تر..چشمامو تنگ کردم و دیدم هری داره میاد داخل و یه پسر جوون دیگه پشت سرش..
زود رفتم جلو و کامل هریو دیدم که داشت لبخند میزد..
+هری!
با خوشحالی ای که از نوک پا تا سرمو فراگرفته بود پریدم بغلش و تا میتونستم فشارش دادم..صدای خندش تو گوشم می پیچید و اون لحظه دلم میخواست خودمو توش آب کنم..
-آه..لویی کثیف شدی..ولم کن..
ازش جدا شدم و خندیدم..دستامو رو صورتش کشیدم..
+اینجا شیر آب داره میتونی صورتتو بشوری..
_من بیرون منتظرم باید در اینجارو قفل کنم..
زود هریو بردم پیش شیرآب..اون نشست و لباسشو درآورد..کل سرشو برد زیر آب و شست..
+اوه هری هردوتا لباست خیسن..
-عیب نداره اون زیریو میپوشم دوباره..
+میتونی لباس منو بپوشی..
لباس روییمو درآوردم..با دیدن لباس سفید آستین بلند تو تنم بلند خندید..
-تو هنوز اینو نگه داشتی؟!
+تو عشق و علاقت رو تو این لباس جاسازی کردی و دادیش به من. چرا باید بندازمش دور؟!
-من اون لباسو از سرناچاری بهت دادم..
+از سر ناچاری جلوی در خونت بغلم کردی؟
-خیلی خب..خیالم راحت شد که بالاخره برش گردوندی..
+اشتباه نکن..الان این لباس مال منه و باید برش گردونی..تازه وقتی فرنک ساکتو آورد یه چنتا لباس دیگه هم پیدا کردم که به نظرم بهم میاد..
-فکرشم نکن لویی..
+پس فکرکنم الان تو شهر جدید لخت بچرخی بیشتر بهتر بیاد..
-باشه باشه..نرو اون لباس لعنتیو بده به من..لویی..+هری خسته شدم..اینجوری نمیشه خونه پیدا کرد..
-تو که نمیخوای امشب تو پارک بخوابی؟!
+هه پسر به کی میگی اینو؟!
-خیلی خببب فهمیدم تو بچه ی خیابونی..
+پس الان به جای اینا بیا بریم یه چیز بخوریم من گرسنمه..
-من پول ندارم..
بلند خندیدم..فکرنمیکردم یه روزی این حرفو از هری بشنوم..
+اشکالی نداره منو تو نداریم که..من میخرم..
با خنده سر تکون میداد..آره اونم انتظار نداشت یه روزی من و اون تو خیابون تو یه شهر دیگه قدم بزنیم و بعد من غذا مهمونش کنم..
-اولین بار من تو رو به قهوه دعوت کردم و برای اینکه دلت نشکنه اینبار تو منو مهمون میکنی..ولی این آخرین باره چون از این به بعد خرجمون باهمه..
با خنده اداشو درآوردم و بازوشو گرفتم و آویزونش شدم..-جدی جدی باید اینجا بخوابیم؟!
+شانس آوردیم هوای اینجا ابری نیست.
-لویی سرتو بذار رو بازوم..
خودمو کشوندم طرفش و سرمو گذاشتم رو بازوی نرمش..
با هری روی چمن های پارک خوابیدن اونم وقتی که دیگه هیچ درگیریه فکری نداری، آرامش بخش ترین چیز واسم بود..
-آسمون اینجا نه تنها ابری نیست بلکه همه ی ستاره هارو هم واسه خودش کرده..
+نه اون دوتا ستاره واسه منن..
-کدوم؟
دستمو بردم بالا و پرنورترین ستاره رو نشونش دادم..
+ستاره ی بابا بزرگمه..
-اوو معلومه به اندازه ی درخشندگیش دوسش داشتی..
+اره..اونم ستاره ی آقای هولمزه..
-پس واسه خودت ستاره نداری..! صبر کنن..اون..اون ستاره..
+دارم..قبلا انتخاب کردم..تو واسه خودت انتخاب کن.
-پس ستاره ی خودتو هم بهم نشون بده..کدومه؟!
از گوشه ی چشمم بهش نگاه کردم که چطور به آسمون با کنجکاوی نگاه میکرد..
+ستاره ی من خیلی درخشانه..من دارم بهش نگاه میکنم ولی بقیه نمیتونن ببیننش..
-من با بقیه فرق دارم..نشونش...
با دیدن من ساکت شد..سریع نگاهمو ازش دزدیدم و به آسمون خیره شدم..
چرخید و با دستش صورتمو برگردوند..
-حالا که خودت ستارتو پیدا کردی پس من برات یه خونه ی ابری میسازم که ستاره هاتو توش جمع کنی..
دستمو انداختم دور کمرش و با لبخند به چشمای سبز براقش خیره شدم..
+خونه ی من قلب توئه..هری استایلز.《 پایان 》
____
خوشحالم که قسمت 28 یعنی قسمت آخر
امروز یعنی 28 سپتامبر آپ شد :')
عاااححح احساس میکنم این پایان به این روز خیلی میخورد به هرحال مرسی از همه ی کسایی که تا اینجا دنبال کردن امیدوارم خوشتون اومده باشه ^~^
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."