دیگه واقعا سرسام گرفته بودم رفتم تو اتاق تا یکم استراحت کنم..پاهامو گذاشتم رو میز و با دستام شقیقه هامو ماساژ میدادم که با سروصدای عجیب و غریبی چشمام چهارتا شدن..پاهامو از رو میز آوردم پایین و گوشامو تیز کردم..اره این سروصدا فرق داشت..سروصدای بهم ریختن و پرت شدن میزها و شکستن انواع ظروف به گوش میخورد..به سرعت ازجام بلند شدم و درو محکم باز کردم..
فرنک با ترس و چشمای گشاد شده رو به روم ظاهرشد..
+اینجا چه خبره؟!!
فرنکو دادم کنار و با دیدن اون وضعیت قلبم به تپش دراومد..سروصدا حالا طبقه ی بالارو گرفته بود..رفتم جلوتر..
+کار اون پسرست که دو سه روز پیش اومده بود؟
-نمی..نمیدونم قربان..
با عصبانیت آدمایی که جلوم جمع شده بودن و جیغ میزدن رو دادم کنار تا با هیکل یه فرد آشنا برخورد کردم..
لیام پین!تا باهاش چشم تو چشم شدم یقمو گرفت و انقدر به عقب هولم داد که محکم به در اتاق برخورد کردم..اومد نزدیک و یقمو گرفت..صورتش با فاصله ی ده سانتی متری از صورتم قرار گرفت..
-پررو تر از این حرفایی..میخوای تورم بفرستم به همون قبرستونی که هریو فرستادم؟! کورخوندی..این دفعه تورو به یه قبرستونه واقعی میفرستم..فهمیدی؟تقریبا داشتم خفه میشدم ولی همچنان ازخودم مقاومت نشون میدادم..
+بهت نشون میدم حروم زاده..
تقریبا همه از ترس فرار کرده بودن و تعداد کمی داشتن مارو میدیدن..این دومین رسوایی ایه که لیام واسه ما به بار آورد..
-مثل سایه دنبالتم..هرغلطی بکنی یه جواب واست میذارم..
یقمو بالاتر کشید و به سمت میز کناری پرتم کرد..فرنک سریع اومد پشتمو گرفت تا ضربه ی دیگه ای بهم وارد نکنن..
بادیگارد هاشم مثل خودش زورگو بودن..ما درمقابلشون هیچی نبودیم..
حس بد همه جارو فراگرفت..نگران و خجالت زده سعی کردم خودمو کنترل کنم..سریع رفتم تو اتاق..فکر اینجاشو نکرده بودم..لیام یکی از کثیف ترین هاست..وقتی از اتاق اومدم بیرون با دیدن میز و صندلی های شکسته حس کردم یکی استخونامو شکونده..دقیقا له شدن قلب و بدنمو حس میکردم..این همه زحمت..این همه شوق و ذوق..این همه پیشرفت..
رفتم پیش بقیه..همه ساکت و ناراحت بودن..دو نفر نشسته بودن و زانوهاشونو بغل کرده بودن..یه نفر به سکو تکیه داده بود..فرنکم با دیدن من اومد نزدیکم..
با دیدن اونا بیشتر ناراحت شدم و البته عصبانی..دندونامو بهم فشردم..
+من باید یه کاری کنم..من باید بهش نشون بدم..باید جواب این کارشو بهش بدم..
شتابان رفتم سمت در ولی کشیده شدم به عقب..
-قربان..خواهش میکنم..این راه درستی نیست..صبرکنین فردا یه فکری به حالش میکنیم..
+چه صبری؟! اگه همون دفعه ی اول که این بلارو سرمون آورد جوابشو میدادم الان جرئت نمیکرد از این غلطا بکنه..
-شما آروم باشین..بیاین بریم یکم استراحت کنین..اخه الان کجا میخواین برین؟
+اصلا میخوام برم هری رو ببینم..دستمو ول کن.
-این موقع شب که نمیشه..خواهش میکنم قربان..
به مکس اشاره کرد تا دوتایی منو ببرن تو اتاق..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."