موبایلمو درآوردم شماره ی لیام رو صفحه رو نگاه کردم..حرفای اون مرد تو ذهنم مرور میشد..اگه فقط یک درصد قضیه برعکس بود چی؟! اگه این لیام بود که دروغ میگفت چی؟! شمارشو از رو صفحه پاک کردم و موبایلمو گذاشتم تو جیبم..ترجیح دادم تنها برم مغازه تا بتونم به اتفاقای مشکوکی که میوفته یکم فکر کنم..من خیلی سریع به لیام اعتماد کردم..به اون رئیس میخوره چنین کاری بکنه ولی اگه اینطور نبود..؟!!
وقتی رسیدم مغازه خیلی کلافه بودم..حالا یبار که زود اومدم آقای هولمز رفته بود..فکر میکردم امشب پیشم میمونه..خداروشکر اینجا نغازه زیاد داره و هرچی بخوام بلافاصله به دستش میارم..مثل همون مغازه ی ساندویچ فروشی که از اولین روزی که اومدم اینجا و ناامید برگشتم ازش ساندویچ خریدم..
شب ها معمولا مشتری نمیاد و من راحت میتونستم وسایل های باقی مونده رو تعمیر کنم با وجود اینکه خسته بودم ولی این کارو کردم چون تنها چیزی بود که اون لحظه میتونست فکرمو آروم کنه..چراغ های پایینو خاموش کردم رفتم بالا که بخوابم..رو تخت دراز کشیدم به یه نقطه روی سقف خیره شدم..بازم افکارم پراکنده شده بود و تو همین لحظه لیام زنگ زد..ترجیح دادم جوابشو ندم..سریع خوابیدم که بعدا هم بهش بگم که خواب بودم.
صدای یه چیزی منو از خواب بیدار کرد..منتظر موندم دوباره اون صدا بیاد ولی خبری نشد..برگشتم و طوری خوابیدم تا از کنار، در اتاق که به پله باز میشد رو ببینم..چشمام نیمه باز بود..دوباره داشت خوابم میبرد که حس کردم از طبقه پایین صدا میاد..اینبار خیلی واضح تر بود..خواب از چشمام رفت..
صدای پا میومد..
انگار یه نفر وارد مغازه شده بود..
قلبم تند تند میزد..از استرس زیاد حس حالت تهوع بهم دست میداد..نیم خیز شدم و فقط به در زل زده بود..نگرانی از صورتمو چشمام میزد بیرون..
هرلحظه صدای نزدیک شدن به پله بیشتر میشد..
یه لحظه قلبم آروم گرفت..با خودم گفتم ختما آقای هولمزه..اون خودش گفت یه شب میاد پیشم..شاید نمیخواست بیدارم کنه..
ولی..
وگرنه آقای هولمز اصلا خونه نمیرفت و تو مغازه منتظرم میموند..
میخواستم بلندشم..نمیتونستم..
حتی توانشو نداشتم خودمو از تخت جدا کنم..قلبمو تو دهنم حس میکردم..
صدای تپش قلبم از گوشام میزد بیرون..
اصلا خون به مغزم نمیرسید..
به پنجره نگاه کردم..بیرون کاملا تاریک بود..موبایلمو برداشتم..ساعت دو و نیم بود خواستم به یکی زنگ بزنم..دستم میلرزید..موبایلو ول کردم و خودمو کشیدم اون طرف تخت..ملافه رو دور خودم پیچیدم و چنگش میزدم..یه نفر داشت از پله ها میومد بالا..لرزش دست و پام طوری زیاد شده بود که نمیتونستم کنترلشون کنم..با بدن لرزون از رو تخت بلند شدم خواستم به سمت پله برم.. ترسیدم..دوباره اومدم عقب..در کمدو باز کردم..نه خودم توش جا میشدم نه چیزی توش بود که بتونم باهاش از خودم دفاع کنم..دستگیره ی در آروم اومد پایین..دهنم باز مونده بود و چشمام تر شده بود..با قدم های سست اومدم عقب..چشمم به در دوخته شده بود تا در باز شد..قلبم تو سینه فرو ریخت..بی حرکت سرجام ایستادم..تمام بدنم شل شد..
توی تمام اون تاریکی فقط دو تا چشمای سبز اون بودن که نگاهم بهشون قفل شد..تا اون لحظه ای که بهم نزدیک شد هزارتا فکر داخل مغزم رد شد..
نمیدونستم اون برای چی اومده اینجا؟
اصلا چطوری اومده!
میخواد منو بکشه؟!
میخواد منو بدزده؟!
یا من دارم خواب میبینم؟!
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."