season 2, part 15

1.1K 160 11
                                    

تصمیم گرفتم غم و غصه هامو همونجا خاک کنم..شاید تاحالا چندین بار از اینکارا کردم ولی هر روز یه داستان جدیدتر روبه روم قرار میگیره..
تمام راه برگشت به مغازه رو به این فکر کردم که چطوری رو پای خودم وایستم..چطوری هم مغازه هم بارو بچرخونم..هردو امانتیه بزرگی بودن و البته مسئولیت بزرگی هم همراه داشتن..

رو تختم افتادم اگه یکم دیگه این سکوت ادامه داشت بازم شروع میکردم به گریه کردن..شماره ناشناس رو صفحه اومد..صدامو صاف کردم ولی همچنان صدام گرفته بود..
+بله؟
-الو..لویی! منم هری..
اصلا انتظار نداشتم..اون گفته بود که تلفنای عمومی دارن و میذارن که تماس بگیرن ولی این اولین باری بود که بهم زنگ زده بود و من مجبور بودم با این همه ناراحتی جوابشو بدم..
+هری!
-خبب..لویی..فرنک صبح اومد اینجا و قضیه رو بهم گفت..من واقعا متاسفم عزیزم..

دوباره بغض کردم..گوشیو از صورتم فاصله دادم و لبامو محکم بستم که گریه نکنم..
-لویی! تو خوبی؟ الو..
+خوبم.
-میشه بیای اینجا..؟!
+هری..من..اصلا حالم..
-خواهش میکنم..
من میخواستم که اونو ببینم..تنها تکیه گاهو امید من هری بود ولی من نمیخواستم به خاطر من ناراحت بشه..از طرفی نمیتونستم منتظرش بذارم..
بی وقفه با آژانس خودمو به زندان رسوندم..
تو ماشین همش به خودم یادآوری میکردم که باید خودمو کنترل کنم و فکر هریو درگیر خودم نکنم..
تقریبا مثل روزای اول دلهره داشتم..موبایلو ساعتمو تحویل دادم و وارد سالن شدم..

تا وقتی نشسته بودم و منتظر بودم،حالم خوب بود ولی وقتی با صدای هری متوجه شدم که بالا سرم ایستاده، نفسمو با لرز دادم بیرون و آروم بلند شدم..هرکاریم میکردم نمیتونستم منکر قیافه ی داغون و لبای افتادم بشم..
با دستای بزرگش منو تو بغلش کشید و صورتشو به سمت گردنم برد..بالا پایین شدن قفسه سینش طاقتمو از بین برد..با گریه کردن تو بغل هری، حس کردم بدنم آزاد شد..
بدنشو ازم فاصله داد و گونه هامو با انگشت شستش پاک کرد..
-لویی..آروم باش..بشین.
اشکامو پاک کردم..وقتی نشستم نمیتونستم سرمو بلند کنم..

-لویی..بالاخره یه روز همه ی اینا تموم میشه..من بهت قول میدم..بهت قول میدم دیگه هیچ حسی به جز خوشبختی سراغت نیاد..فقط یکم دیگه تحمل کن..
+من از وقتی به دنیا اومدم همه چیو تحمل کردم..فقط یکم دیگه؟!
-تا حالا تو قوی ترین کسی بودی که دیدم مطمئنم از این به بعدم قوی میمونی..
+به چه درد میخوره وقتی انقدر قوی نیستم که بتونم به خواستم برسم؟
-تو داشتی به خواستت میرسیدی لویی تو داشتی موانع رو کنار میزدی توهنوزم میتونی..تو باید ادامه بدی لویی تسلیم نشو..
+نه! خواسته ی من رئیس قمارخونه شدن یا پولدار شدن یا کشتن لیام نیست..خواسته ی من تویی..من میخوام به خواستم برسم..به هرقیمتی که شده..
-لویی گوش کن! تو باید تو کارت موفق بشی تا من بیام و..
+هری! چرا باید سه سال صبر کنم که بیای بیرون درحالی که میتونم به راحتی بیام پیشت؟!
-چی داری میگی؟ دیوونه تو میدونی اصلا..
+من میام پیشت هری فهمیدی؟ من..
تاحالا انقدر به سرعت تصمیم نگرفته بودم و انقدر روش قاطع نبودم..
بلند شدم و بی توجه به داد های هری به طرف در رفتم..
-لویی..صبر کن..تو حق نداری..
دستم کشیده شد و همزمان نگاه اطرافیان به سمتمون چرخید..هری نفس نفس زنان و خیلی عصبانی بهم زل زد..
-تو هیچ کاری نمیکنی..وگرنه دیگه هری ای وجود نداره.
از نگاهش میترسیدم ولی از آیندم بیشتر میترسیدم دستمو کشیدم و بی توجه بهش ازش دور شدم..

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now