این دو ساعت خواب اضافی بیشتر از هرچیزی سرحالم کرد و حس میکردم حالا لوییه قبلم..
در حالی که خمیازه میکشیدم از پله ها رفتم پایین انتظار داشتم هریو ببینم ولی اون نبود..
+هریی..
رفتم تو اتاق پشتی بازم نبود ولی صدای آب از حموم میومد..
رفتم سمتش و درو باز کردم..هری زیر دوش آب با تعجب نگام کرد و دستاشو مثلا برای پوشش خودش دور خودش نگه داشت ولی من همچنان خواب آلو بهش زل زده بودم..
-باز چته؟
+منم میخوام دوش بگیرم..
-اینجا به اندازه ی کافی کوچیک هست صبر کن بعد از من بیا..
داشت درو می بست که با دستم مانعش شدم..
+برو اونور..
تو یه حرکت سریع لباسامو درآوردم و رفتم تو..اون هیچ وقت نمیتونست به من زور بگه..آخرشم خودش زودتر از من رفت بیرون..لباسمو پوشیدم و درحالی که با حوله موهامو محکم خشک میکردم از اتاق رفتم بیرون..وقتی دیدم هری داره با تلفن حرف میزنه همونجا جلوی در ایستادم تا ببینم کیه..!
اون پشتش به من بود و خیلی آروم حرف میزد..
با حوله گوشامو خشک کردم سعی کردم بشنوم داره چی میگه..
" تو مطمئنی؟! ما میتونیم دیر تر بریم پس بازم دنبالش بگردین.."
تقریبا حدس میزدم داره با نیک حرف میزنه..آروم حوله رو آوردم پایین و کنجکاوانه نگاش کردم..
" یعنی واقعا..اون مرده؟! "نفسم حبس شد..
حوله از دستم افتاد..
قلبم به تپش دراومد و چشمام پر اشک شد طوری که هری توی دیدم تار و تار تر شد..
با صدای هقم که از شکستن بغضم بود هری نگران به طرفم برگشت..
دندونامو روی هم فشار دادمو صبر کردم اشکام از روی گونه هام بریزن..هری با دلهره اومد سمتم و دستاشو روی شونه هام گذاشت سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم..
خیلی خودمو نگه داشتم که مثل ابر بهار نبارم ولی وقتی تو بغل هری کشیده شدم نتونستم خودمو کنترل کنم..اون مادرم بود..
هرچقدر هم که ازش دور بودم یا ازش ناراحت بودم بازم دلم به وجودش خوش بود..
تازه میخواستم از اون فلاکت درش بیارم میخواستم جبران تمام سختی هایی که به خاطر من کشیده بود رو بکنم..
-نیک گفت واقعا همه جاهایی که اون باند مستقر شده بود رو گشتن..حتی از چند نفر که تو خود باند کار میکردن پرسیدن..اون احتمالا..
+مطمئنم بعد از دزدیه همون مواد لعنتی کشتنش..مطمئنم بازم به خاطر من بوده..
-باند واقعا خطرناکه..هیچ تضمینی واسه عاقبت خوش واسش وجود نداره..ولی مامانت بی گناهه لویی..اون الان حالش خوبه..
+فکر میکردم یه چنین روزی سرنوشتشو عوض میکنم..
آروم ازش جدا شدم و اشکامو پاک کردم..با دستاش گونه هامو نگه داشت و سرمو بلند کرد..
-اون همیشه بهت نگاه میکنه و تحسینت میکنه..
+اگه ستارشو تو آسمون پیدا نکنم یعنی اینطور که میگی نیست..
-مامانت ماه توئه لویی..اون همیشه به اندازه ی ماه درخشان میمونه و شب تورو روشن میکنه..
دوباره با لرز نفسمو دادم بیرون و دوباره بغل هری که نجاتم داد..به تختم تکیه داده بودم و لباسامو وسایل کوچیکمو میذاشتم تو ساکم..
بی حال تر از همیشه بودم..زندگیه مضخرفم جا واسه خوشحالی نذاشته بود..همیشه یه اتفاق بد در کمینم نشسته و تا دلمو به یه چیز خوش میکنم، با تیر زهرآلودش نشونم میگیره..
در اتاق باز شد و هری اومد داخل..
کنارم نشست و بهم کمک کرد..
-ساک هارو هم میذاریم کنار بقیه وسایل تا فرنک بعدا بیاره..
با نگرانی و ناراحتی که پشت چهرم خوابیده بود بهش نگاه کردم..
+هری..! ما موفق میشیم..؟!
بهم نزدیک شد و سرمو رو سینش گذاشت پیشونیم رو بوسید و آروم زمزمه کرد..
-معلومه که میشیم..قراره یه زندگی جدید رو شروع کنیم..قول میدم که همیشه کنارتم..
+دیگه این قولو نده..نمیخوام مثل دفعه ی پیش بزنی زیرش..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."