season 2, part 5

1.3K 204 41
                                    

دیگه سرم داشت درد میگرفت..پاکتو از جیبم درآوردم و فاک! نمیدونستم زمانو از دست دادم یا اختیارمو..این دفعه خودمم از سرعت تموم کردن پاکت سیگارم تعجب کردم..سعی کردم ذهنمو آروم کنم و فکرمو درگیر عابرا و مغازه ها کنم..یه لحظه به فکرم رسید برم خونه ی هری که الان باباش اونجاست..

منتظر شدم تا درو باز کنه..آقای رابین انتظار نداشت بدونم خونه ی هری کجاست..
-لویی! تو اینجارو از کجا پیدا کردی؟
+قبلا با هری اومده بودم.
داشت وسایلاشو جمع میکرد..
+میخواین برین؟!
-آره دیگه موندن من اینجا چه فایده ای داره؟ الان تو مسیرم میرم پیش هری..سعی میکنم هر هفته بیام ببینمش..
خیلی ناراحت بود درست مثل من..
+از دست من کمکی برمیاد؟!
-تاحالا خیلی زحمت کشیدی..هری هیچوقت چنین دوستی نداشت..
+اگه یه وقت نتونستین بیاین و با هری کار دارین به من بگین که بهش بگم..من میتونم هرروز ببینمش..
دستشو گذاشت رو شونم..
-ممنونم..توهم مثل پسر خودمی..هری حتما بهت نیاز داره.

حالا که آقای رابین میخواست بره هریو ببینه بهتر بود من تنهاش بذارم و بعدا برم ملاقات هری..حتما روز ناراحت کننده ای واسه هردوشونه و من نمیخوام هریو تو اون وضعیت، ناراحت ببینم..میخوام خوشحالش کنم..میخوام بهش امید بدم..میخوام بهش بگم که تا وقتی من هستم اون نمیتونه احساس تنهایی کنه..
همراه غروب آفتاب برگشتم به مغازه..
آقای هولمز بی حوصله روی صندلی نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد..منم بی حال تر از اون رفتم کنارش نشستم..
-لویی میبینی دیگه زیاد مشتری نداریم؟
+بله..اصلا دلم نمیخواد این دعارو بکنم ولی امیدوارم وسایل مردم خراب شه تا ما درستش کنیم..
-دیگه مردم وسایلشونو درست نمیکنن..وقتی خراب شد یکی جدیدشو میخرن..
از این حرفا میزدیم و میخندیدیم..
+آقای هولمز ما تو این مدت اصلا باهم بیرون نرفتیم بیاین بریم پیاده روی کنیم..

با وجود تمام خستگیم دلم میخواست بیشتر با آقای هولمز باشم یجورایی اون حالمو خوب میکرد و از طرفی احساس میکردم اونم از تنهاییش خسته شده و دیگه مثل قبل سرحال نیست..اون همش حواسش بهم بود و تقریبا تنها کسی بود که میدونست من تا چه حد هریو دوست دارم، به خاطر همین درموردش ازم میپرسید و با فکرکردن به هری حالم بهتر میشد..دعا میکردم زود فردا شه تا برم ملاقاتش..

+آقای هولمز! اجازه میدن چیزی واسش ببرم؟
-نمیدونم حالا با خودت ببر شاید قبول کردن..یا میخوای امروز برو ازشون سوال کن، دفعه ی بعد ببر..
+حق با شماست..پس من رفتم.
زندان از مرکز شهر خیلی دوره و با این وضع تا من برسم حتما یه لایه از پوست لبم کنده میشه از بس که از استرس پوست لبمو جوییدم..وقتی با دقت فکرمیکردم واقعا نمیتونستم قبول کنم که قراره سه سال همین وضعیت پیش بره و ته دلم خالی میشد..من باید یه کاری میکردم..حتما یه راهی وجود داره..حتی اگه آقای تیلرسون با قاطعیت بگه که هیچ کاری نمیتونم بکنم..

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now