فرنک آروم اومد سمتم و دستشو رو شونم گذاشت..
-کی گفته آدم تنهایی نمیتونه زندگی کنه؟ آقای استایلز چندین سال تنهاست اونم مثل تو از هری دوره..ولی اون خودشو مشغول کاراش میکنه..
+من حتی کار درست و حسابی هم ندارم..
-چرا نداری؟ نمیگم بیا قمارخونه ولی این مغازه هدیه بزرگی از طرف آقای هولمز به توئه..تو باید ازشون استفاده کنی..
+همه که مثل آقای استایلز قوی نیستن..
-چطوره یه مدت بری پیشش و قوی بودن رو یاد بگیری..
+نمیخوام..من از آقای استایلز خجالت میکشم..
-چطور با آقای هولمز که غریبه بود انقدر صمیمی شدی..با بابای هری هم صمیمی تر میشی..
+اگه برم اونجا دیگه همین یکی دوبارم نمیتونم هریو ببینم..
-اتفاقا با آقای استایلز دوتایی میاین و هری رو میبینین.
+خیلی خب بعدا راجع بهش فکر میکنم..
-فکر کردی میذارم منو بپیچونی؟ من یه عمر زیر دست هری بودما..
+هری بهت گفت که منو بفرستی اونجا؟!
-اگه به حرف هری گوش میکنی، آره.لباسایی که مرتب کرده بودم گذاشتم تو کوله..یه سریاشون رو گذاشتم کنار تختم که به سرم نزنه که دیگه به اینجا برنگردم..ژاکتمو روی سوییتشرتم پوشیدم و کولمو انداختم رو دوشم..گوشیمو گذاشتم تو جیبم و رفتم پایین..فرنک به ماشین تکیه داده بود و منتظر من بود..
+با آقای رابین هماهنگ کردی؟!
-آره منتظره..
+پس بریم...
تقریبا دوماهی از دوری هری میگذشت و این باعث شده بود باباش به نبودش عادت کنه چون اون قبلا هم خیلی کم هریو میدید ولی همچنان میشد ناراحتی رو پشت چهرش دید..شاید با دیدن من یاد هری می افتاد و ناراحت میشد..
اون باهام صمیمی بود به همین خاطر زیاد تو پذیرایی ازم تشریفات قائل نشد و مثل پسر خودش باهام راحت برخورد میکرد..
فرنک بعد از رسوندن من تا تاریکی هوا پیش ما مونده بود ولی بعدش رفت..
با رفتن فرنک بیشتر احساس خجالت میکردم ولی کلی حرف واسه زدن داشتیم که باعث شد نفهمم چطوری شبو سپری کردیم..
صبح زود آقای رابین طبق عادت همیشگیش رفت تو حیاط و به باغچه و درختاش رسیدگی کرد وقتی من بیدار شدم اون تقریبا کارش تموم شده بود رفتم کنارش و نشستم..دستامو به زانوهام تکیه دادم و زیر و رو کردن خاک با بیلچه ی کوچیکش رو تماشا میکردم..
+آقای رابین!
-بله؟
+حضور من اینجا ناراحتتون میکنه؟!
-برای چی اینو میگی؟
+به نظرم اینجوری نبود هریو بیشتر حس میکنین..
-اتفاقا تو بیشتر منو یاد هری مینداری و این حس خوبی بهم میده..رفتارت عکس رفتار هریه و این واسم جالبه..
+یعنی من بهترم یا هری؟
با خندش لبخند روی لبم نشست..
-کنارهم بهتر به نظر میاین..
+ولی من مثل هری نمیتونم ببرمتون تو جنگل و پیکنیک راه بندازیم..
-تو فکر کردی هری اینکارو میکرد؟! هربار که میومد من به زور میبردمش بیرون تا اینکه خودش علاقه مند شد و از دفعات بعد اون منو به زور میبرد پیکنیک..حالا نوبت توئه..خواه یا ناخواه حال و هوای اینجا، آدمو عوض میکرد..نمیتونستی تو همچین جایی بشینی و به بدبختیات فکرکنی..با اینکه فکر هری تو ذهنم تثبیت شده بود ولی حداقل اینجا با فکر کردن بهش حس خوبی بهم دست میداد..
صدای جوشیدن آب به گوشم خورد..میوه هارو توی سبد ریختم و وسایلارو کنار هم جمع کردم..
آقای رابین اومد تو آشپزخونه و از روی میز سبد میوه رو برداشت..
-لویی دیگه جمع و جور کن بریم.
+همه چیز آمادست شما برین الان میام..
با عجله هرچی بود و نبود رو برداشتم و رفتم سمت در که خارج شم..یه نگاه کلی به خونه انداختم که چیزی جا نمونده باشه ولی با صدای آقای رابین سریع برگشتم..
-لوییی! بیا.
وقتی برگشتم حس کردم هری هم تو ماشین نشسته و اونا منتظر منن..یاد وقتی افتادم که هری چقدر با برنامه و با تجربه همه ی وسایلارو جمع کرده بود و منو باباش فقط منتظر اون بودیم..
نفس عمیق کشیدم و با بستن آروم در، به طرف ماشین رفتم..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."