Harry:
+نیک تو مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟
-هری من چندین نفرو از اینجا فراری دادم..این سمت فقط اون سرباز توی برج نگهبانی هست..چون تقریبا روی تپه قرار داره خیلی راحت میشه از پایینش عبور کرد..
نورافکن همه جا میچرخید همه جا تاریک بود و کوچک ترین صدایی نمیومد..
+اینجارو که نمیبینه؟
-نه ما کاملا پشت تپه ایم..خیلی خب..لوگان پات بی حس شده؟!
_اره فکرکنم اثر کرد..
+لویی بیا پیش من..
-دراز بکشین سرتون معلوم نشه..خب لوگان گوش کن تا اونجا من باهات میام..از اونجا به بعد تا آخر یعنی اون نقطه رو میبینی؟ تا اونجا سینه خیز میری..نیم خیز داشتم گوش میکردم به لوگان چی میگه..قلبم تند تند میزد از پشت دستمو دور لویی گذاشتم..دستم روی قلبش قرار گرفته بود اونم به اندازه ی من نگران بود..ما اومده بودیم تا شرایطو ببینیم و یکم خودمونو آماده کنیم چون به زودی ماهم باید میرفتیم..
میشنیدم که نیک به لوگان با تاکید میگفت: اگه حس کردی سرباز فهمید به هیچ وجه عکس العمل نشون نده نور افکن هیچ وقت روی تو نمیاد پس اصلا کاری نمیکنی و فقط با سرعت دور میشی..پس اصلا بلند نمیشی فهمیدی؟ منو لویی با ترس نگاه میکردیم ولی من بیشتر نگران بودم یجورایی واقعا ناراحت میشدم اگه بلایی سر لوگان میومد نه برای اینکه به خاطر حرفای من تصمیم گرفت فرار کنه فقط برای اینکه اون نوزده سالش بود..
اونا ازمون فاصله گرفتن لویی آروم چرخید و سرشو رو بازوی من گذاشت با دقت نگاه میکردم چطوری داره پیش میره..لویی دست کوچیکشو روی گونم کشید و با صدای آرومش زمزمه کرد..
-نگران نباش هری..
لبخند زدمو دستمو لای موهاش بردم..
+دارم فکر میکنم خودم باید چجوری برم..
-من خوب یادگرفتم..کوچولو هم هستم معلوم نمیشم..
+نیازی نیست تو از اینجا بیای..بعدا با فرنک میای.
-پس فکرکردی واسه چی اومدم اینجا؟ اومدم یادبگیرم..فکر کردی میذارم تنهایی بری!
+لویی گفتم تو از راه اصلی میای.
-هری بامن بحث نکن..خودم میدونم چیکار کنم...
نیک جلوی در مغازه پارک کرد تا پیاده شیم..
+ممنون نیک..
_هری پس خودت کی میخوای بری؟
+فردا باهم حرف میزنیم..
لویی جلو در مغازه خواب آلو منتظرم بود تا برم تو و درو قفل کنه..
نفس عمیق کشیدمو خودمو رو صندلی انداختم..
-چرا میشینی بیا بالا بخوابیم..
چشمامو مالیدم و سعی کردم دیگه افسار افکارمو ول کنم..
رفتم تو اتاق.. لویی روی تختش غرق شده بود..
+اقلا یه بالش بده رو زمین بخوابم..
چشمای خمارشو باز کرد و خودشو کشید طرف دیوار..
-بیا..دو نفری جا میشیم..
آروم زمزمه کردم :یک و نیم نفری. خندیدمو رفتم سمتش..
+فکر کردی قبول نمیکنم..
دراز کشیدم..
+لویی من دارم میوفتم..
چرخیدو به پهلو خوابید و من خودمو کشوندم وسط..مثل قبلا یه دست و یه پاشو انداخت روم و سرشو تو سینم فرو برد..انگار اون بالش نرم و بزرگش دوباره به تختش برگشته بود..
دستمو لای موهاش بردم..یاد گذشته باعث میشد لبخند روی لبم بشینه ولی فکر آینده واقعا نگرانم میکرد..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."