به شدت عصبانی بودم..بیشتر عصبانیتم از این بود که دلیل رفتارشو نمیفهمیدم..نمیدونستم چیکار کردم که اینجوری حرصشو سرم خالی کرد..
دیدن تام تو اون لحظه میتونست منجر به مرگش بشه..دستامو تو صورتم کشیدم تا خودمو کنترل کنم و کار دست جفتمون ندم..اول بی تفاوت از کنارش رد شدم ولی با صداش دستمو مشت کردم و برگشتم سمتش..
-لویی!
+چی میگی تام؟
-منتظرم تا یه بازی خوب ازت ببینم..
+امروز بازی ندارم..ولم کن.
-صبرکن.
+تام ولم کن لعنتی.
دستشو هل دادم و سریع از بار خارج شدم..
نمیخواستم هیچ موجودی رو سر راهم ببینم..
چهره ی عصبانی و صدای بلندش همش همراهم بود..
حالا یه بارم که زندگی داشت روی خوش بهم نشون میداد یادش افتاد که من لیاقت خوشبختی ندارم..
انتظار نداشتم یه روز هریو اینجوری ببینم و همین قلبمو بیشتر به درد میاورد..
تو راه، رفتم سیگار خریدم..موقع روشن کردنش یاد حرفاش افتادم..
"یعنی چیز دیگه ای نمیتونه جای سیگارو برات بگیره؟"
"همیشه کنارتم.."
سیگارمو مچاله کردم و انداختم تو جوب...
من باید بفهمم چرا از دستم ناراحته..وگرنه خوابم نمیبره..مهم نیست که الان ساعت چنده من باید بهش زنگ بزنم..
لعنتی جواب بده..
جواب بده..
هنوز صدای دادش تو گوشم بود..من طاقت این رفتارشو نداشتم..رفتم زیر پنجره نشستم و به دیوار تکیه دادم..کنترل اشکام دسته خودم نبود..فقط میتونستم صدامو ببرم و تو خودم خفه کنم..صبح با خودم عهد بستم تا خودش ازم نخواد دیگه پیشش نمیرم..
بدون صبحانه شروع کردم هرچی گوشه ی مغازه افتاده بود و کارش ناتموم مونده بود رو درآوردم تا درستشون کنم..
-لویی..بیا نهار..
+میل ندارم.
با اخم غرق درست کردن پنکه بودم..دست آقای هولمز اومد رو شونم.
-چیشده لویی؟
+هیچی.
-با کسی دعوا کردی!
+مگه من کسی رو هم دارم که باهاش دعوا کنم؟
-پس اینایی که میان دنبالت کین؟ مگه تو بایکیشون نرفتی تفریح؟
+اون دیگه دوستم نیست.
-کسی که نتونه واسه خودش دوست پیدا کنه ضعیفه..ولی کسی که دوستاشو از دست میده ضعیف تره..
پنکه رو ول کردم و بزور جلوی گریمو گرفتم..
-تو که نمیخوای آدم ضعیف تری بشی؟
+نه.
-پس بیا نهارتو بخور بعد برو پیش دوستت...
بار خلوت بود..فرنک جلوی در ایستاده بود..
+رئیس تو اتاقه؟
-نه.
+من باید حتما ببینمش.
-رئیس گفت چند روزی نمیاد اینجا.
ازاینجا بره از خونش که نمیره!
آدرسشو یاد گرفته بودم..حتی زنگ خونشم میدونستم..
درو باز کرد..
با دیدن من داشت دوباره درو میبست که پامو گذاشتم لای در و خودمو هل دادم داخل..
-کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟
+من تا نفهمم برای چی اینطوری رفتار میکنی از اینجا تکون نمیخورم..
-خودت میدونی..پس تمومش کن.
بهم پشت کردو رفت سمت اتاقش..
فکرای زیادی تو سرم میگذشت..میتونستم یه حدسایی بزنم..ولی واقعا از دستش عصبانی شدم و تمام فکرای بدی که اوایل راجع بهش میکردم اومدن تو دهنم و تبدیل شدن به فریاد..
+آره میدونم..میدونم واسه چی داری اینکارارو میکنی..میخوای منو از خودت دور کنی چون میخوای منو هم مثل بقیه تلکه کنی..
با عصبانیت برگشت سمتم..بهش اجازه ندادم حرف بزنه..
+آره..چیه؟ دلت میسوزه؟! عذاب وجدان میگرفتی که علاوه بر کلاه گذاشتن سرم و بالاکشیدن تمام پولام با احساساتمم بازی کنی؟!
-من سرت کلاه بذارم؟! تو واقعا فکر کردی من احمقم؟ من صدتای مثل تورو پرورش دادم حالا داری با این حرفا دست پیشو میگیری که پس نیوفتی؟!
+من از اولم نمیخواستم بیام تو تیمت..باید همون موقع که بهم گفتی برم بپرسم تا بفهمم راست میگی یا نه میرفتمو تحقیق میکردم..ولی منه ابله به تو اعتماد کردم..
-تو آدرس و نشونی داشتی که بری تحقیق کنی..اما من فقط به خودت اعتماد کردم و گول اون چشمای آبی و قیافه ی معصومتو خوردم..
+من کسیو گول نزدم.
-باید حدس میزدم خانواده پین همچنان دست از سرم بر نمیدارن..ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم لیام از چنین وسیله ای استفاده کنه؟!
با شنیدن اسم لیام سرجام خشکم زد..تازه فهمیدم درست برعکس چیزیه که من فکرشو میکردم..من گند زدم..من همه چیو خراب کردم همه چیو..
-ها؟ چیشد! حالا یادت اومد؟ یا یادت بیارم؟! به یادت بیارم که چجوری همه چیزو انکار کردی و حتی اونروز با دیدن لیام بازم حاضر نشدی بهم چیزی بگی..به یادت بیارم که چجوری بهم دروغ گفتی..
+اشتباه شده..هری..باور کن..اونجوری که فکر میکنی نیست..
-اینکه از طرف لیام اومدی اشتباه شده؟! اینکه میخواستی بهش کمک کنی که هربلایی که خواست سرم بیاره اشتباهه؟! یا اینکه اشتباهی با احساساتم بازی کردی؟!
+هری من میخواستم بهت بگم..
بغضم شکست و نتونستم ادامه بدم پاهام سست شده بودن..
-کی دیگه لویی؟ کی؟! وقتی لیام و پدرش نابودم کردن میخواستی بیای بگی که تو هم باهاشون هم دست بودی؟!
+من با اونا هم دست نبودم..من فقط..من فقط جزئی از نقششون بودم..
-نقششون این بود که تو وسیله بشی و خودتو بفروشی تا دست بذارن رو احساسات من؟
با هر جملش ذره ذره وجودم آب میشد و خشمم شعله ور میشد ولی کاری از دستم برنمی اومد..
+من خودمو نفروختم..
هق هقم نمیذاشت حرف بزنم..
-آفرین لویی آفرین.. تو خوب از پسش براومدی..
داشت میومد نزدیکم..خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم..
-برو و هرکاری که میخواین انجام بدین من میتونم از خودم دفاع کنم..دیگه هیچ چیزی بین ما نیست..از جلو چشمام دور شو..
بازم جلوی این در لعنتی..فقط صدای تپش قلبمو تو خونه میشنیدم..ای کاش مثل اون دفعه با یه بغل همه چیز درست میشد..ولی این قضیه جدی تر از این حرفا بود..حالا دیگه چیزی بین ما نیست..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."