Harry:
صدای خنده های بلند و تمسخرآمیز رئیس زندان درحالی که میومد سمت ما، توی اتاقش پیچید..
_خب خب خب..که اینطور..تو دیدی که یه مرد تو بیمارستان میره تو اتاق کسی که سرش ضربه خورده بوده، و با یه بالش اونو میکشه؟!
+بله.
_و الان خیلی اتفاقی میفهمی که هم سلولیت به خاطر قتل اون شخص افتاده زندان..!
+وقتی این موضوع رو تعریف میکردم هیچ کدوممون فکر نمیکردیم چنین تصادفی رخ بده تا اینکه من مشخصات اون بیمارو درست دادم..
_اون وقت تو تو اون بیمارستان چیکار میکردی؟!
+دوستم ناراحتیه معده داشت و حالش بد شده بود..اون مرد ظاهرش خیلی جلب توجه میکرد..
_اون دوستت دشمن داشت؟!
-اون یکم کارهای مردونه انجام میداد و با آدمایی میگشت که مثل خودش زورگو بودن..
_درهرصورت من نمیتونم به همین راحتی باورکنم..بالاخره سرمو آوردم بالا اون داشت به طرف میزش میرفت به لوگان نگاه کردم که مثل بچه های ترسیده خشکش زده ولی قبلا انقدر باهاش حرف زده بودم که الان میتونست خودشو کنترل کنه و چیزیو لو نده..انقدر استرس برای قرار گرفتن تو اتاق رئیس زندان طبیعی بود و منم از این قضیه مستثنی نبودم..
+شما دارید میگید هرکسی که تو دادگاه شهادت میده، شهادتش دروغه؟
-نه ولی هیچ شاهدی اتفاقی سرو کلش پیدا نمیشه..
+کارمندای بیمارستان منو اون روز دیدن..هیچ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم..
-خوبه..کارمندای بیمارستانم به عنوان شاهد با خودت ببر..
+اگه قاضی اینو ازم بخواد اینکارم میکنم..
محکم حرف زدن و با اعتماد به نفس بودن من آخر باعث شد همه چی به روال عادی برگرده..
_باشه..! من فقط وظیفه دارم این ادعاتو گزارش کنم..خودتم میدونی اگه دروغ گفته باشی و وقت دادگستری رو بگیری عاقبت خوبی در انتظارت نخواهد بود..پشت میزش نشست و دستاشو بهم قلاب کرد..
+مطمئن باشید.
_هر وقت دادگاه احضاریه داد خبرتون میکنم..میتونید برید.
بدون تغییر دادن حالتی از صورتم از اتاق خارج شدیم..
لوگان همچنان بهت زده بود بهش گفته بودم تا به سلولمون نرفتیم چیزی ازم نپرسه...
-هووف هری لعنتی..این چه کاری بود آخه..فکر کنم باید شلوارمو عوض کنم..
رو تختم ولو شدم و در حالی که پوزخندی رو لبم بود به نقشه ای که از الان شروع میشد فکر کردم..
-خیلی خب حالا بگو ببینم چه خبره؟!
+تو کمکتو کردی..از این به بعد فقط باید همراهم بیای..
-چه کمکی؟! کجا بیام بگو دیگه..
+من فقط میخواستم از این خراب شده بیام بیرون که به لطف تو میتونم..تا خودم یه سری کارهارو هماهنگ کنم تو دیگه هیچ حرفی از این قضیه به کسی نمیزنی فهمیدی لوگان هیچکس.معلوم نیست دادگاه کی وقت بده ممکنه چند روز دیگه ممکنه حتی یک ماه دیگه..ولی یه چیز بین اینا عالی میشه..
اول از همه لویی باید با خبر شه..
-هری..تو میدونی بعد از اینکه فرار کردیم میخوایم چیکار کنیم؟!
+لوگان تو از چی نگرانی لعنتی تهش میمیری دیگه..فکرکن حکمت هنوز اعدامه و قراره اعدام شی..
-هر..هرییی...! تو..تو شوخیت گرفته؟ من..من..
قیافه ی خنده دار لوگان باعث شد بشینم و با خنده به صورت نگران و بهت زدش خیره بشم و دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم..
+راستش لوگان..منظور من از فرار همون مرگ زودرس بود..بیا شانسمونو امتحان کنیم یا آزاد میشیم یا میکشنمون..
شتابان رفت سمت در و نگهبانو صدا کرد..چشمام گشاد شد و از تخت پریدم پایین و محکم بازوشو گرفتم..
+چیکار میکنی احمق؟!
-میخوام سلولمو عوض کنم..
+ساکت شو پسر داشتم باهات شوخی میکردم.
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."