season 2, part 4

1.4K 201 5
                                    

سریع رفتم ازشون اجازه گرفتم تا به آقای تیلرسون زنگ بزنم..
منتظر نشسته بودم که با دیدن آقای تیلرسون بلندشدم و رفتم سمتش..
-لویی..چیشده؟
+هری گفت میخواد باهاتون حرف بزنه.
رفت پیش هری و من بازم منتظر موندم..تو این مدت هایی که مینشستم و مردمو میدیدم، بعضی هاشون واقعا درگیر و پیگیر بودن..شاید از دید بقیه ماهم همین وضعیتو داشتیم..خیلی سخته..هیچ کس اینجا با خونسردی منتظر نیست و هیچ کس قیافه ی خوشحالی نداره..این انتظار، انتظار معمولی ای نیست..این یه حس عجیبیه که تو میدونی بعد از عبور از یه مرحله، یه مرحله ی بزرگ تر پیش روته و این حس همچنان همراهته..منتظر نیستی تا یه چیزی به پایان برسه، تو فقط منتظری همه چی خوب پیش بره..وقتی حس انتظار با نگرانی آمیخته میشه تو دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری و فقط میخوای صبر کنی تا سنگینی از تو دلت برای همیشه از بین بره..حالا یا همه چی حل میشه و انتظارت به خوشی به پایان میرسه یا وضعیت بدتر میشه و ...

آقای تیلرسون که اومد بیرون اومد سمتم ولی با اخم..
-نمیشد حالا چیزی بهش نگی؟!
+از دهنم دررفت..ولی..ولی اون حق داره که بدونه..
-الان حق و حقوقش دست منه پس میدونم باید چیکار کنم.
+ولی به جای اینکه تقصیرا بیوفته گردن آقای رابین، کاری کنین که هیچ کدومشون آسیب نبینن..
-رابین خودش همینو میخواد پس من نمیتونم به حرف پسرش گوش کنم..
+شما وکیل هری هستین یا آقای رابین؟!
-من وکیل خانوادگیشونم..تا اینجا حسابی کمک کردی حالا برو خونتون که اصلا وقت ندارم..
تقریبا عصبانی شده بود..با اخم برگشت و رفت منم حرصم دراومد اداشو درآوردم و زیر لب غر زدم..
هوا تاریک شده بود تا مغازه همش فکر کردم تا ببینم راهی به ذهنم میرسه که باعث بهتر شدن شرایط بشه..
مجبور بودم خودم برم دنبال کار ها چون آقای رابین و رکس نمیدونستن من برای هری جونمو میدم و فکر میکردن یه دوست معمولیم و نیازی نیست که منو در جریان چیزی بذارن..
یه جورایی از آقای تیلرسون میترسیدم ولی خودم به بابای هری زنگ میزدم تا از اوضاع باخبر بشم..وقتی فهمیدم احضاریه اومده و هری دو روز دیگه دادگاه داره حالم از این رو به اون رو شد..تنها کسی که بار غم و ناراحتیمو رو دوشش خالی میکردم آقای هولمزه بیچاره بود..

تو این دو روز انقدر تو پروبال آقای تیلرسون پیچیدم و بهش کمک کردم تا بذاره روز دادگاه برم باهاشون..
با اینکه وقت زیادی نداشتیم ولی خیلی با خونسردی کاراشو انجام میداد و من میدیدم که واقعا داره سعی خودشو میکنه..بهم میگفت با یه سری توضیحات و شواهد میتونه اقلا بار جرمو کمتر کنه ولی اون واقعا ناامید بود و میگفت به خاطر کاری که اون موقع انجام دادن خودشم تا حدودی تو دردسر افتاده و این منو بیشتر نگران میکرد..
تاحالا که برای یه سال انقدر زاری میکردم الان به همون یه سالم راضی بودم..آخه چرا باید همه چیز بد پیش بره؟! چرا باید یه دفعه سروکله ی یه پرونده ی مسخره به وسط باز بشه؟! انقدر اعصابم بهم ریخته بود که خودمو مقصر همه چیز میدونستم..این بد شگونیم..این بد قدمیم باعث میشد به اطرافیانمم آسیب برسونم..

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now