قبل از رفتن به قمارخونه برای افتتاح دوباره تصمیم گرفتم دغدغه ی فکریم درمورد لوگان رو حل کنم..رفتم زندان ولی نه برای ملاقات با هری، برای دیدن لوگان..
پیدا کردن شمارش سخت نبود چون هم سلولی هری بود..پشت همون میز همیشگی منتظر نشسته بودم..وارد شدن پسر جوون رو دیدم که با کنجکاوی داشت دنبال کسی میگشت..حدس زدم خودشه بلند شدم و بهش زل زدم..
فهمید و اومد سمتم..
+تو لوگانی؟!
-بله..شما با من کار داشتین؟
+بشین..هم سلولیه هری درسته؟!
-بله..
اون خوشگل بود و این بیشتر حرصمو درمی آورد..
+اومدم یه سری چیزارو بهت گوشزد کنم..هری آدم مهربونیه و البته ساده..ولی این دلیل نمیشه اطرافیانش ازش استفاده کنن..
منتظر موندم ولی هیچی نگفت..مثل بچه های حرف گوش کن فقط بهم خیره شده بود..+اگه از جسمش استفاده میکنی و اونو مثل بادیگاردت اینطرف و اون طرف میبری اشکالی نداره..ولی اگه بخوای از احساساتش استفاده کنی اونوقت..
-شما دارید درمورد چی حرف میزنید؟!
اون فکرمیکرد پیش منم میتونه مظلوم نمایی کنه..! با خونسردیش عصبی ترم کرد..
+زندان جای هرزگی نیست بچه جون..اگه تو هرغلطی کردی که افتادی زندان هریه من بی گناه اومده اینجا..نمیخوام تو این مدت به خاطر رفتار شماها عوض بشه..
-تو که انقدر ادعا میکنی هریو دوست داری بهتر بود یکمم بهش اعتماد داشتی..
دستمو محکم زدم به میز و بلند شدم..
+من به اون بیشتر از خودم اعتماد دارم ولی به آدمای قاتل و مظلوم نمایی که خودشونو به دیگران میچسبونن اعتماد ندارم..
خیلی عصبانیم کرده بود واسه همین زود برگشتم که برم ولی با صداش متوقف شدم و برگشتم..
-کسی که دوستت داره به دیگران چشم نداره..
ایستادو با لبخند کمرنگ بهم نگاه کرد.. دندونامو بهم فشردم و رفتم سمتش انگشت اشارمو محکم به سینش زدم..
+از هری فاصله بگیر.
-و اون به من چشم نداره..
دستمو انداختم و نفسمو محکم دادم بیرون و رفتم..Harry:
+کی بود؟! فکرمیکردم کسی نیست که بیاد دیدنت..
-یه دوست قدیمی بود..
پوفی کرد و از پله رفت بالا تا دراز بکشه..بلند شدم و کنار تخت ایستادم..
+دوست قدیمی ازکجا فهمیده تو اینجایی؟
-بالاخره میفهمن دیگه..
+حالا بعد از یه ماه و نیم تازه یادش افتاده..
-هری بیخیال..حالا یکی هم پیدا شد که مارو ببینه توبهش گیر میدی؟!
دستاشو رو چشمام گذاشته بود..حالش عوض شده بود فهمیدم یه دوست معمولی نبوده..شاید موقع دعوای لوگان و اون اتفاق همراهشون بوده..
+اون موقع حادثه پیشتون بود؟
-نه دوست دوره ی دبیرستانم بود..
+تو که گفتی تو شهر دیگه ای درس خوندی..لوگان میدونی از دروغ بدم میاد؟!
-هری..بیخیال لطفا..
+اون دوستت نبود..بگو کی بود! من میشناسمش؟
-خب بفهمی که چی؟
میتونستم حدس بزنم که لویی بود..اره وگرنه دلیلی نداشت لوگان منو بپیچونه..
+لویی بود اره؟ با توام..
-اره لویی بود..خب که چی؟
+ببین لوگان..اون اون یکم..به خاطر وضع قمارخونه ناراحته اگه چیزی بهت گفت..اون واقعا منظوری نداره..اون..
نیم خیز شدو بهم نگاه کرد..
-هری! من همه چیو میدونم..حالا علت این همه وابستگیت به لویی رو فهمیدم..نترس من بهش فهموندم که اونطوری که فکرمیکنه نیست..
+من واقعا معذرت میخوام.
رو تختم نشستم..با این اتفاقا دلم میخواست بیشتر از هروقت دیگه ای پیش لویی میموندم..اون با این کاراش منو دلتنگ تر میکرد..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."