از لحظه ی اول از پنجره بیرونو نگاه میکردم..
با وجود تمام آشوب و استرسی که تو دلم به پا شده بود، صبر کردم..
مسافت زیادیو از زندان طی کرده بودیم و درست از وسط جاده ای که توی این بیابون تنها مونده بود رد میشدیم..
از پنجره بیرونو دید زدم بالاخره از بین سراب هایی که تو انتهای جاده ایجاد شده بود یه ماشین پیدا شد..چشمامو تنگ کردم و مطمئن شدم ماشین فرنکه..
اون هنوز خیلی دور بود و درست وقتش رسیده بود آروم زمزمه کردم..
+لوگان!
-سرشو تکون داد و انگشتشو آروم برد تو حلقش..اول اوق زد با تنه ی من بهش دوباره انگشتشو به لوزش رسوند و با سعی خودش هرچی که خورده بود رو بالا آورد..دستمو به شیشه زدم تا نظر نگهبانو جلب کنم..
+هی هی هی...نگه دار..نگه دار..
جفتشون از شیشه، عقبو نگاه کردن و با دیدن اون صحنه ی کثیف و لوگانی که داشت دائم سرفه میکرد، زود ماشینو نگه داشت..
حواسم به ماشین فرنک بود که داشت تقریبا نزدیک میشد..
+لوگان یکم دیگه..
اون دوباره سعی کرد و حالش واقعا بد شده بود اونا درو باز کردن و منو لوگان هردو پیاده شدیم..
لوگان خم شد و باز میخواست بالا بیاره خودم مونده بودم که داشت تظاهر میکرد یا واقعا حالش بد شده بود ولی در هر صورت خودمم همه چیو باور کرده بودم..اون احمقا فقط داشتن نگاه میکردن..عصبانی شدم و داد زدم..
+دستبندو باز کن مگه نمیبینی داره بالا میاره..نگهبان به نظر تازه وارد میومد چون نمیدونست که اون باید رو من سیاست کنه نه من..به هر حال هر دوی اونا شوکه شده بودن و در تلاش بودن به لوگان کمک کنن..دستبندو از دست لوگان باز کرد ولی دوتا دست منو بهم قفل کرد..دلم میخواست همونجوری بکوبونم تو سرش..رفتم عقب تر جای تفنگ نگهبانو زیر نظر گرفتم..
لویی تو ماشین فرنک کاملا نزدیک شده بود و من همه ی شرایطو تو یه نگاه کلی در نظر گرفتم..
پشت لوگان قرار گرفتم و دستمو رو پشتش کشیدم..
لوگان با همون حال مثلا خراب بلند شد و نگهبانی که راننده بود رو به یه لاپایی مهمون کرد..
بلافاصله اون یکی نگهبانو هل دادمو با دستای بستم تفنگشو در آوردم..
با آرنجم به زیر چونه ی نگهبان زدم و دیدم که لوگان با اون یکی نگهبان درگیرن..
از صدای ترمز ماشین فهمیدم لویی درست پشت ما پارک کرده..بلند داد زدم..
+لوگان سوار ماشین شو.
خودم با زانو به شکم نگهبان زدم و به سمت ماشین دویدم در ماشینو باز کردم و دیدم که دوتا نگهبان روی زمین نیم خیز شدن و لوگانم به سمت ماشین اومد منتظر و باعجله ازش خواستم تا زودتر سوار شه که با صدای تیر چشمام گشاد شد و قلبم برای یه لحظه ایستاد..لوگان رو یکی از زانو هاش افتاد لویی از داخل در پشتو باز کرد..بزور از یقش گرفتم و انداختمش تو ماشین.
همینکه نصفه سوار شدم و در هنوز باز بود لویی گازشو گرفت و با تمام سرعت راه افتادیم..
برگشتم به سمت لوگان..
اون درحالی که ناله میکرد،ساق پاشو که غرق خون بود نگه داشته بود..
+لوگان..خوبی؟ یکم تحمل کن..فقط یکم..
به عقب نگاه کردم که دوتاشون بلند شده بودن و داشتن سوار ماشین میشدن..
+لویی تند تر برو..تند تر..
-هری بیشتر از این نمیتونم ماشینو کنترل کنم..
+تو فقط گاز بده..بهمون نزدیک شدن میگم چیکار کن..
این اتفاق ترسناک تر از چیزی بود که فکرشو میکردم..من واقعا ساده بهش فکر کرده بودم..
اون تیر خیلی راحت میتونست توی مغز یکی از ماها بخوره..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."