+هری باید بریم قمارخونه.
-الان؟! برای چی؟
+با لیام حرف زدم..مطمئنا تامو فرستاده بار تا حواسش به من باشه..اگه من الان اونجا نباشم شک میکنن که کی سندو برداشتم..
-خیلی خب..حاضرشو بریم..
-کلید کمدم لای دفترچه ی کنار تقویم رو میزه..لویی حواستو جمع کن سند اشتباهی برنداری.
+مگه تو نمیای باهام؟
-نه دیوونه دوتایی که نمیتونیم بریم.
+هی هی..نگه دار نگه دار..
-چیشده!
+اون ماشین لیام نیست؟
-آره اینجا چیکار میکنه؟
+دیدی گفتم..حتما منتظر تامه..باید زود برم..من از همینجا میرم.
-من میرم یه دور میزنم هر وقت رفتن بگو بیام دنبالت.
+باشه.چراغ خیابون سوخته بود و همه جا تاریک بود تنها تک چراغی که صدمتر با ماشین لیام فاصله داشت روشن بود..
ترس و دلهره ی عجیبی به قلبم حاکم شده بود..حس خوبی به این ماجرا نداشتم..لیام و افرادش خیلی گردن کلفت تر از اون چیزی هستن که فکرشو میکردم..سعی میکردم عادی رفتار کنم و لیامو نادیده بگیرم..چراغ زد و توجهمو به خودش جلب کرد..
رفتم سمت ماشینش..از شیشه ی نیمه پایین بهم نگاه میکرد..
-فکر میکردم تاحالا سندو برداشتی.
+دارم میرم که اینکارو بکنم.
-مواظب باش کسی بهت شک نکنه..یادت باشه! هراتفاقی بیوفته تو هیچکدوم از ماهارو نمیشناسی.
فکم منقبض شد و دندونامو بهم فشار دادم..اگه من با هری هم دست نمیشدم و قضیه لو میرفت اون همه چیزو مینداخت گردن من..
با عصبانیت وارد بار شدم..متوجه حضور تام شدم ولی خودمو زدم به اون راه و رفتم پشت میزی که رو به روی در اتاق رئیس بود نشستم..حواسم به تام بود که داشت منو میپایید ولی طوری تظاهر میکردم که انگار حواسم به اتاقه..
چشم از فرنک برنداشتم تا وقتی که اونم منو دید..سرشو به نشونه ی شروع کار تکون داد و از جلوی در رفت کنار و خودشو تو شلوغی گم و گور کرد..بلندشدم و یواشکی رفتم سمت در.. یکم الکی گشتم و بعد یواش در اتاقو باز کردم و رفتم تو..
همه ی این نمایش ها برای درگیر کردن فکر تام بود..
مطابق حرف هری عمل کردم..سندو دو سه بار خوندم که یه وقت اشتباهی برنداشته باشم..
سندو زیر لباسم گذاشتم و نصفشو دادم تو شلوارم..
به سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم..حس کردم که تام داره پشت سرم میاد..
اون تو گوشم زمزمه کرد: سوار ماشین شو.سندو در آوردم و دادمش به تام اونم به لیام نشونش داد.
-تو که انقدر راحت اینکارو کردی چرا انقدر لفتش دادی؟!
قلبم محکم تو سینم میزد..حس میکردم لیام بهم شک داره..
+به همین راحتیم که میگی نبود..رفتن به اون اتاق وقتی رئیس توش نیست خیلی سخته.
-درست میگه، تام؟!
_بله..خیلی منتظر موندیم تا جلوی اتاق خلوت شه.
نفس عمیق کشیدم و سرمو به شیشه تکیه دادم..همش سوال جوابم میکردن و داشتم اذیت میشدم..
+من باید برم مغازه..کجا داریم میریم!؟
-حالا یه شب پیش ما بمونی که چیزی نمیشه.
+چرا باید باهاتون بیام؟
-فقط میخوایم مثل سه تا مرد بشینیم و کارای مردونه بکنیم..
میدونستم داره دروغ میگه ولی نمیدونستم چی تو اون کلش میگذره..از تو آینه به چشماش نگاه کردم که چقدر خونسرد بود..به هری پیام دادم که بره خونه و نمیخواد بیاد دنبالم..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."