-لویی! بس کن پسر..من نمیخوام دیگه این وسایلارو درست کنی بذارشون کنار..لویی..الان سه روز از اون بازی لعنتی که میگفتی میگذره..از فکرش بیا بیرون..
فقط میفهمیدم که یه نفر داره حرف میزنه..
انگار یه پرده روی گوشم کشیدن و نمیتونم هیچی بشنوم..
اطراف انگشتام انگار له شدن و فرو رفتن از بس که بی وقفه این وسایلای قدیمی و خرابو تعمیر کردم..
دهنم خشک شده بود و زبونم به سقف دهنم چسبیده بود انگار که این چندروز به دهنم قفل زدن..
با قرار گرفتن دستای آقای هولمز رو شونم و نشستنش کنارم به خودم اومدم ولی همچنان سعی کردم به حرفای تکراری که مدام بهم میزنه توجهی نکنم..
-هیچ باختی ارزش اینو نداره که انقدر ناراحت شی..باخت؟! ناراحتیه من از بردم بود..
بردی که به قیمت رفتن هری به زندان بود..
بردی که هری به خاطر من بیخیالش نشد و حاضر شد کمکم کنه وگرنه همون روز که از نقشه خبردار شد میتونست لیامو سرجاش بنشونه ولی اون فقط میخواست که من به اون پولای لعنتی برسم...
حالا من با اون پولا چیکار کنم؟ بدون هری شادی کنم؟ بدون هری برم دنبال مادرم؟
دیگه هیچ اشکی هم از چشمام نمیومد از اون دو سوم آبی که تو بدنم بود یک سومشو همون شب جلوی قمارخونه با گریه هدر دادم..دیگه شدم از جنس سنگ..سنگ مقاومی که هیچیو احساس نمیکنه..
-اینجوری نمیشه..تو اصلا به من توجه هم نمیکنی..گوشیتو بده به من..
فکرم رفت پیشش که با گوشیم چیکار داره..گوشیمو تو دستم نگه داشتم و نگاهش کردم تا بگه چیکار داره..
-بدش به من..فقط یه نفر تو این شهر هست که میتونه تورو از این حالت دربیاره..
گوشیمو از دستم گرفت و رفت توی مخاطبین..شماره ی هریو آورد روی صفحه..قلبم به تپش دراومد..سرم داغ کرد..هری تنها دکمه ای بود که مربوط به احساساتم بود..
-پس چرا جواب نمیده..!دست خودم نبود اشکام جاری شدن ولی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم..گوشیو از دستش گرفتم و با آستینم اشکامو پاک کردم..
-لویی..چرا به من نمیگی که اون شب چه اتفاقی افتاد؟ نکنه اصلا به بازی مربوط نیست و بازم با هری دعوات شده؟
یه نفس عمیق کشیدم و گوشیمو انداختم رو زمین..
-لویی!
دهنم به زور باز شد و با صدای خیلی ضعیف گفتم: همه چیز به خاطر همون بازیه..هری به خاطر اون بازی..
-هری چی..؟
+اون دستگیرشد..پلیسا بردنش زندان و من فقط نگاهش کردم..اون به خاطر من دستگیرشد ولی من..من نتونستم جلوشونو بگیرم..
-داری در مورد چی حرف میزنی؟! مگه داشتین کار غیرقانونی میکردین؟
+هری صاحب قمارخونه بود..
-قمارخونه؟!!
+یه کاری کردن که هریو از سر راه بردارن..
-چرا نگفتی که قمار بازی میکنی؟
+من باعث شدم هری بره زندان..یه سال..همینطور که سرمو به زانوهای بغل کرده ام تکیه داده بودم اشکام از صورتم ریختن و فضای بین پاهامو خیس کردن..
حالا ممکن بود آقای هولمزم به خاطر قمارباز بودنم منو از اینجا بندازه بیرون..ولی دیگه نگران هیچی نبودم و واسم مهم نبود..
-آروم باش درست میشه..قرار نیست که تا ابد اون تو بمونه..یه کاریش میکنیم..چرا زودتر بهم نگفتی..
با تعجب سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم..
+یعنی شما..هیچ مشکلی با پنهون کاریه من ندارین؟
-نه..زندگیه خودته من چرا باید مشکل داشته باشم..حالا که مشکل پیش اومده باید باهم حلش کنیم..ولی به من قول بده که باهام راه بیای..اینطوری شکسته و داغون نمیتونی بری ملاقات هری..
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."