ماشینو کج جلوی مغاره پارک کردمو سریع پیاده شدم..جلوی در رسیدم آقای هولمز رو دیدم که جلوی میزش نیم خیز افتاده و داره سعی میکنه خودشو به سمت در بکشونه..یه لحظه چشمام گشاد شد و سریع رفتم تو مغازه و جلوی آقای هولمز افتادم صورتشو تو دستام گرفتم..
+آقای هولمز..آقای..شما..شما..چتون شده..؟!
رنگش کاملا پریده بود به صداهای نامفهومش با دقت گوش میکردم تا چیزی بگه..
-لوی..ککش..کشو..
+چی! کشو؟ کشو چی؟ قرص؟! قرص دارین؟! یه لحظه یه لحظه تحمل کنی الان الان..
زود بلند شدم و رفتم پشت میز کشورو باز کردم تمام وسایلشو بهم ریختم هیچ قرصی نبود..
+اینجا هیچی نیست..کجا گذاشتین قرصتونو؟ شما که اصلا قرص نمیخور..
رفتم پیشش و چشمم بهش افتاد که سرشو رو بازوش گذاشته بود..
خشکم زد..
آب دهنمو قورت دادمو کنارش نشستم و دستشو تکون دادم..صورتشو تو دستام گرفتم..
+آقای هولمز..آقای هولمز..جواب منو بدین..گفتین..گفتین قرصا کجاست..جواب منو بده..آقای هولمز..هع..به من..هع..آقای هولمز..بابا...
نفسام بریده شدن و اشکام رو گونه هام ریختن..انگار یکی طناب گره شده رو تو گلوم فرو کرد..درحالی که بهش خیره شده بودم دستمو گذاشتم زمین و عقب عقب رفتم..
+هع..نه..نه..نههههههه..نههههه..سه چهار نفر با شنیدن فریاد هام وارد مغازه شدن..بدنم..دستام..پاهام تماما میلرزیدن..صدای همهمه شون میومد دو نفرشون اومدن سمت من ولی چشمای من به اون یک نفری خیره بود که دستشو گذاشته بود رو گردن آقای هولمز و سرشو روی سینش گذاشته بود..دهنم باز بود تا وقتیکه اون مرد گفت: نفس نمیکشه..
یه نفر دیگه که بالا سرش ایستاده بود گوشیشو دراورد و با اورژانس تماس گرفت..یکی دو نفر دیگه هم وارد مغازه شدن..
من درحالی که هق هق میکردم و هنوز نمیتونستم باور کنم که چه اتفاقی افتاده، بین همهمه و شلوغی اونا گم شده بودم..ازم سوال میپرسیدن ولی ناتوان تر از چیزی بودم که بخوام جوابشونو بدم..
بعد از اومدن اورژانس یه نفر منو سوار ماشینم کرد و باهم پشت سر اورژانس راه افتادیم..-این گواهی فوت رو امضا کنین آقا..
خودکارو برداشتم و دستامو آروم بردم سمت برگه..یه خط مسخره به عنوان امضا کشیدم..
-فردا صبح میتونین بیاین جنازه رو تحویل بگیرین..
انقدر بی حال و آروم راه میرفتم که مسیر کوتاه تا دم در رو تو تقریبا پنج دقیقه طی کردم..
سوار ماشین شدم چشمم به گوشیم افتاد برش داشتم و به فرنک زنگ زدم..
+الو فرنک..بیا ماشینتو بردار من نمیتونم رانندگی کنم.
-قربان..کجا رفتین یه دفعه؟ من کجا بیام؟
+بیمارستان..نمیدونم کجائه نزدیک مغازست..همون بیمارستان وسط شهر..
-بیمارستان چرا! شما حالتون خوبه؟ چیزی شده؟!
گوشیو قطع کردم و صبرکردم تا فرنک بیاد..-قربان!
از ماشین پیاده شدم..
-چی شده؟!
+آقای هولمز..
-حالشون بد شده؟ میخواین بریم بالا؟!
+اون..اون مرد.
-چی! من..من واقعا متاسفم..
رفتم اونطرف و سوار ماشین شدم..
-بریم قمارخونه؟
YOU ARE READING
jackpot (L.S) [Completed]
Fanfiction"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."