💮پارت نهم💮

5.3K 1K 154
                                    

دستاش رو با درموندگی لای موهای به هم ریخته اش فرو برد و گوشی رو محکم روی میز اشپزخونه کوبید.

بعد نیم ساعت جر و بحث کردن با همه کسایی که یه ربطی به قضیه داشتن باز هم کاری رو پیش نبرده بود و باید سه روز بعد طرحاش رو تحویل میداد.

برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد که چرا این قرارداد کوفتی رو بسته...اما یادش اومد که بخاطر بابای هانا جرات نکرده نه بگه...

اون بهرحال از خیلی سال پیش چان رو تو کاراش حمایت کرده بود و اولین اسپانسرش بود و چان چطور میتونست درخواست اون برای نوشتن یه داستان مصور هفتگی تو مجله دوستش رو رد کنه؟

حالا باید چیکار میکرد؟ حتی اگه شب ها هم بیدار میموند امکان نداشت بتونه طرح ها رو تنهایی تموم کنه...

با صدای به هم خوردن در از جا پرید و به سرعت از اشپزخونه رفت بیرون.

بله...دستیار لعنتی اش هم بدون خداحافظی گذاشت رفت...

دلش میخواست سرش رو به نزدیکترین دیوار بکوبه.

هنوز به راهرو خیره بود که با تعجب دید بک با کوله اش روی دوشش برگشت تو.

چان با بهت پلک زد.

بک نگاهش رو ازش گرفت و کوله اش رو انداخت روی مبل.

-فعلا خسته ام یه کم استراحت کنیم بعدش میتونیم شروع کنیم...غذا هم این دو روزه درست نمیکنم چون دارم بهت لطف میکنم...پس از بیرون سفارش بده...الانم گشنمه!!!

بک زیر لب گفت و از جلوش رد شد و رفت تو اشپزخونه.

چان هنوز شوکه سر جاش مونده بود.

برگشته بود که کمکش کنه؟

چند لحظه سر جاش گیج زد و بعد اونم برگشت تو اشپزخونه.

بک جلوی کتری برقی وایساده بود و داشت واسه خودش شکلات داغ درست میکرد.

چان تکیه اش رو داد به دیوار و خیره شده بهش.

توقع نداشت بک همچین ادمی باشه...این جنبه جدید شخصیت بک شوکه اش کرده بود!!!

اینکه با وجود تمام دعواهاشون بدون اینکه چان درخواست کنه برگشته بود کمکش کنه اونم درست وقتی که حسابی از چان کفری بود!

-چون اون شب بهت گفتم صادق باش با خودت و این اراجیف معنی اش این نبود که هروقت عشقت کشید میتونی بهم زل بزنی!!!

بک بدون اینکه نگاش کنه با حالت معذبی زیر لب گفت و چان حس کرد گوشاش از حرف بک قرمز شده.

یعنی اینقدر نگاهاش ضایع بود همیشه؟

-فقط شوکه شدم...

چان زیر لب گفت.

بک اخم ظریفی کرد و چرخید سمتش.

••💮SignMate💮•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora