همینطور که با درموندگی زیر لب مدام زمزمه میکرد یه چنگ نسبتا محکم مابین موهای بیچاره اش انداخت و فقط برای یه لحظه چرخید ،اما همین لحظه کوتاه برای دیدن پوزخند پر منظوری که روی لب های همسر قد بلندش شکل گرفته بود، کافی بود تا حتی درمونده تر و حرصی تر بشه. اهی کشید و جلوی پای دختر کوچولویی که داشت با تمام وجود گریه میکرد زانو زد و سعی کرد خودش هم به گریه نیافته...
-چرا گریه میکنی خب عزیزدلم؟ بغلت که کردم... برات ابنبات رنگیه رو هم خریدم...سوار هرچی هم که خواستی شدیم... تا نصف شب که اخه نمیشه اینجا بمونیم... باباهات خسته شدن خب... قول میدم هفته بعد باز هم بیایم...حالا دیگه گریه نکن باشه؟
حرفش به جای اینکه صدای گریه بچه رو ارومتر کنه حتی بالاتر بردش و باعث شد پسر قد کوتاه دوباره چنگی به موهای به هم ریخته اش بندازه. اینها دقیقا همون موهایی بودن که یه زمانی حداقل روزی نیم ساعت وقت صرف رسیدگی بهشون میکرد...اما حالا تبدیل شده بودن به یه مشت پشمک رنگ و رو رفته که تقریبا روزی نیم ساعت به جای رسیدگی شدن بهشون کشیده میشدن...
-ازم متنفره... فقط تو رو دوست داره... از من متنفره!
بعد از چند لحظه تلاش برای خندوندن بچه روبروش با شکلک هاش ، با ناراحتی و لبای اویزون خطاب به پسر کنارش گفت و خودش هم باسنش رو روی زمین گذاشت و سرش رو روی زانوهاش بی توجه به رهگذرایی که داشتن با نگاه های متعجب براندازشون میکردن،گذاشت.
-اینجوری نیست بک... اون فقط سه سالشه... چطور میتونه اصلا از کسی متنفر باشه...
-پس چرا حرفم رو گوش نمیده؟ چرا تا میاد بغل من شروع میکنه گریه کردن؟ من چه گناهی کردم اخه؟
بکهیون بدون اینکه سرش رو از روی زانوش بلند کنه با صدای گرفته ای گفت و چانیول که متاسفانه خودش هم علت کارهای دختر کوچولوشون رو نمیدونست فقط اه کشید.
-میخوای من بغلش کنم بریم خونه و اونجا حرف بزنیم؟
اروم پرسید و منتظر به پسر کوچیکتر خیره شد اما بعد از چند لحظه سر بکهیون بالا اومد و یه "نه" خشک از بین لبهاش خارج شد.
-بیولا...
دستش رو جلو برد و دختر کوچولو رو یه کم جلو کشید.
-میگم نظرت چیه بابایی برات اون عروسک خوشگله رو بخره هوم؟
-بک باز داری بهش رشوه میدی! اون سری بهت گفتم اینکار درست نیست و عادت میکنه و بعد...
-خفه شو!!!
صدای داد بکهیون طوری توی محوطه چمن کاری شده دورشون پیچید که نصف پرنده های بین درخت ها همراه با چانیول بیچاره از جا پریدن.
-بـ... باشه... چرا جوش میاری... چیزی نگفتم که...
معذب گفت و یه کم هم عقب نشینی کرد. بعد از یه مدت زندگی مشترک خوب میدونست که وقتی بکهیون ازش میخواد ساکت باشه اگه ساکت نشه عواقب خوشی نداره...
KAMU SEDANG MEMBACA
••💮SignMate💮••
Fantasiتو دنیایی که همه وقتی هجده ساله میشن یه نشانه روی مچ اشون برای شناسایی نیمه گمشده اشون ظاهر میشه بیون بکهیون نشانه ای نداره!اونم مثل هر هجده ساله دیگه ای روز تولدش با شور و شوق مچ اش رو چک کرد اما هیچ خبری از اون نشانه خاص که قرار بود به بکهیون سرنو...