با شنیدن باز و بسته شدن در لبخند بزرگی روی لب هاش شکل گرفت. البته میدونست قرار نیست بک بهش روی خوش نشون بده چون هانا شب رو مونده بود و چان احتمال میداد بک دوباره نظرش برگشته باشه... البته اگه اون بوسه ای که بینشون اتفاق افتاده بود معنی اش این بود که بک یه کم نرم شده.
حتی نتونست تظاهر کنه که منتظر اومدنش نیست و چشماش روی ورودی اشپزخونه ثابت موندن.
چند لحظه بعد بک با قیافه خوابالو و موهای نیمه خیس وارد اشپزخونه شد و بوی خنک شامپوی هلویی اش دماغ بیچاره چان رو دوباره حساس کرد.
بک با دیدنش به وضوح جا خورد و حالتش باعث شد چان لبخند بزنه.
شاید فکر کرده بود چان خوابه... یا هنوز تو اتاقشه... اما هانا صبح زود مجبور شده بود بره و چان از این بابت خیلی خوشحال بود.
خوشحالی که سعی میکرد عذاب وجدانش روش خدشه نندازه.
بک چند لحظه نگاش کرد و بعد زیر لب سلام نصفه نیمه ای کرد و یه راست رفت سمت یخچال.
لبخند چان یه کم بزرگتر شد. همین که بهش سلام کرده بود نشونه خوبی بود.
بک داشت با وسواس برای خودش سیب انتخاب میکرد و چان به نیم رخ گرفته اش خیره موند. میدونست کاراش بک رو اذیت میکنه. داشت زیادی بهش فشار میاورد. اما دست خودش نبود... این ماجراجویی جدید براش بیش از حد هیجان انگیز بود و واسه کسی که تا حالا طعم همچین هیجانی رو نچشیده بود طعمش زیادی دلچسب بود.
بک برای خودش قهوه ریخت و یکی از نون تست هایی که چان اماده کرده بود رو برداشت و با یه کم تردید نشست پشت میز.
-هانا رفته...
-سوال نپرسیدم...
بک بعد گاز کوچیکی به نون تو دستش زمزمه کرد.
-ناراحتت کردم؟
سر بک بالا اومد و بهش خیره شد.
-خودت چی فکر میکنی؟
چان نفس عمیقی کشید و دستاش رو روی میز تو هم حلقه کرد.
-متاسفم... میدونم همش تند پیش میرم و گیجت کردم...
بک ابروهاش رو بالا داد.
-نه من گیج نشدم... همه چی خیلی هم واضحه! فکر میکنی اولین کسی هستی که سعی داره منو بکشونه تو تخت؟
اخمای چان در کسری از ثانیه رفتن تو هم.
-چی باعث شده فکر کنی من همچین قصدی دارم؟
بک خنده خشکی کرد.
-پس چه قصد دیگه ای میتونی داشته باشی؟ میدونی خیلی بهش فکر کردم...هر جوری که بهش نگاه کنی به همین نتیجه میرسی...
چان چند لحظه بهش خیره موند. این مکالمه یه جورایی تکراری بود اما یه چیزی توش جدید بود و اونم طرز نگاه بک بود... حرفاش از ته دل نبودن و فقط عصبانی بود. البته شاید این فقط حدس خوش بینانه چان بود اما ترجیح میداد بهش بچسبه.
YOU ARE READING
••💮SignMate💮••
Fantasyتو دنیایی که همه وقتی هجده ساله میشن یه نشانه روی مچ اشون برای شناسایی نیمه گمشده اشون ظاهر میشه بیون بکهیون نشانه ای نداره!اونم مثل هر هجده ساله دیگه ای روز تولدش با شور و شوق مچ اش رو چک کرد اما هیچ خبری از اون نشانه خاص که قرار بود به بکهیون سرنو...