وای خدای من باورم نمیشه دارم متن برای پایان هم نشان مینویسم...انگار همین دیروز بود که شروعش کردم و اولین تیزرش رو تو چنل گذاشتم...الان که دارم این رو مینویسم دوباره داره گریه ام درمیاد...راستش اصلا امادگی خداحافظی باهاش رو ندارم اما حتی اگه ده سال دیگه هم بگذره من باز هم امادگی پیدا نمیکنم پس انتظار بی فایده اس...
میدونم شاید خیلی ها به این چیزها توجه نکنن موقع خوندن اما من همیشه موقع نوشتن چند تا تم کلی واسه داستانم انتخاب میکنم و سعی میکنم تو داستان حسابی بهشون بپردازم و برای این داستان یکی از تم های غالبم دوستی بود...نمیدونم تا چه حد دوستی های این داستان براتون جالب و قابل باور بود اما برای خودم این باوری بود که تو سرم از دوستی دارم...کمک های از ته دل بدون توقع جبران! من باور دارم یه دوست خوب میتونه زندگیت رو از این رو به اون رو کنه و تو این داستان هم سعی کردم این رو نشون بدم... همه شخصیت ها حتی زوج های داستان جدا از عاشق بودن دوست های خوبی بودن... چانیول دوستی بود که به بکهیون کمک کرد به زندگیش جدی تر فکر کنه و بکهیون دوستی بود که به چانیول کمک کرد خودش رو از قید و بند چیزهایی که فقط دارن عذابش میدن ازاد کنه...کیونگ دوستی بود که به کای کمک کرد دوباره زندگی کردن یاد بگیره و کای دوستی بود که به کیونگ کمک کرد انقدر خودش رو دست کم نگیره و بدونه ادم با ارزشیه...لوهان دوستی بود که به سهون کمک کرد که خودش رو باور کنه و بدونه اگه تلاش کنه لیاقتش خیلی بیشتر از زندگیه که برای خودش درست کرده و سهون دوستی بود که به لوهان کمک کرد که بیشتر به خودش اهمیت بده و انقدر خودش رو فدای بقیه نکنه... جدای از این رابطه دوستی بقیه شخصیت های داستان هم بود...دوستی بکهیون و سهون ، دوستی چانیول و لوهان و ... اگه بهشون دقت میکردید هربار یکی اشون به اون یکی کمک میکرد هرگز فکر اینکه طرف مقابل کی میخواد جبران کنه از سرش نمیگذشت...اگه میخواید صادقانه محبت ببینید باید صادقانه هم محبت کنید... به اینکه کی قراره براتون جبران کنن فکر نکنید چون در این صورت حس اتون صادقانه نیست و مطمئنا باشید دوست خوبی نیستید... من کوچیکتر از اینم که بخوام به کسی چیزی یاد بدم اما دوست دارم نوشته هام یه هدفی داشته باشه واسه همین دارم این حرف ها رو میزنم...امیدوارم خسته اتون نکرده باشم...و مثل اخر سیلور که براتون ارزوی عشق کردم اخر هم نشان هم براتون ارزوی دوست های حقیقی میکنم. کسایی که بدون چشم داشتی بهتون محبت کنن و شما هم وقتی بهشون محبت میکنید انقدر براتون عزیز باشن که نخواید به سود و زیانش فکر کنید.
مورد دیگه ای که من سعی کردم تو داستان بهش توجه نشون بدم قضیه سرنوشت و تاثیر ما ادم ها روی زندگی خودمون بود... شاید خیلی هاتون به سرنوشت اعتقاد داشته باشید و خیلی ها نه...اگه دقت کنید تو داستان داشتن یه نشانه چیزی بود که سرنوشت هر شخصی رو مشخص میکرد. در واقع یه راه از پیش تعیین شده که جلوی طرف میذاشتن و میگفتن این راه قراره تو رو به خوشبختی برسونه! اما هر سه تا زوج داستان خلاف این جریان داشتن شنا میکردن. لوهان و سهون عاشق هم شدن و این عشق در حدی تو دل جفتشون قوی بود که باعث شد حتی نشانه هاشون شبیه هم بشه و اگه دقت به حرفای لوهان میکردید اون هیچوقت نشانه ها رو قبول نداشت و فقط بعدا گفت چون ما خودمون باعث شدیم هم نشانه بشیم من بهش اعتقاد دارم در واقع لوهان به احساسات خودش و سهون ایمان داشت نه نشانه روی دستش...حالا کایسوی داستان...کای هم نشانش رو از دست داده بود و در واقع چون اون هم نشان قرار بود تنها راه قطعی رسیدن به خوشحالی و ارامشش باشه بعدش زندگی براش جهنم شده بود اما کیونگ پیدا شد و بدون اینکه ذره ای اهمیت بده نشانه ای این وسط وجود داره یا نه تصمیم گرفت زندگی خودش و کای رو عوض کنه و کای دوباره خودش تصمیم گرفت خوشحال باشه و بهش هم رسید. و حالا بریم سراغ چانبک...این دوتا تنها زوج داستان بودن که به شدت بود و نبود نشانه براشون مهم بود. بکهیون به وضوح دلش میخواست یکی عین بقیه باشه و چانیول انقدر به نشانه ها ایمان داشت که حتی وقتی نشانه هانا شبیهش شد به گی بودن خودش هم شک کرد... اما اون دوتا هم بدون هم نشان بودن عاشق هم شدن! در واقع نشانه ای نبود بینشون و باز هم عاشق شدن و بعد فهمیدن از اول قرار بوده با هم باشن و این میدونید برای چی بود؟ برای اینکه خودشون میخواستن نشانه براشون مهم باشه! چیزی تو زندگیت تاثیر میذاره که خودت تصمیم بگیری بهش اهمیت بدی!
من نشانه ها رو اوردم وسط تا خودم نقضشون کنم...بچه ها هیچوقت هیچ قطعیتی تو دنیا وجود نداره. این شما هستید که تصمیم میگیرید به چه سمتی برید و چجوری خوشبختیتون رو پیدا کنید...نیمه گمشده شما اون کسیه که خودتون قلبتون رو به روش باز میکنید و روحتون رو بهش پیوند میدید...هیچ چیز از قبل تعیین شده ای نباید بذاره شما خودتون رو محدود یا محکوم به چیزی کنید... این تمام چیزی بود که من با اوردن نشانه ها به داستان میخواستم بگم و امیدوارم منظورم رو خوب رسونده باشم...
مرسی که تا اخر داستانم باهام همراه شدید و حمایتم کردید. امیدوارم ارزش وقتی که گذاشتید رو داشته باشه.
🐰🌸🌿 bunny
BẠN ĐANG ĐỌC
••💮SignMate💮••
Viễn tưởngتو دنیایی که همه وقتی هجده ساله میشن یه نشانه روی مچ اشون برای شناسایی نیمه گمشده اشون ظاهر میشه بیون بکهیون نشانه ای نداره!اونم مثل هر هجده ساله دیگه ای روز تولدش با شور و شوق مچ اش رو چک کرد اما هیچ خبری از اون نشانه خاص که قرار بود به بکهیون سرنو...