پارت سی و ششم

5.2K 956 138
                                    

تمام لباس عوض کردنش که فقط شامل به سرعت پوشیدن یکی از جین هاش بود سه دقیقه طول کشید. کیف پول و گوشیش رو از روی میز کنار تخت قاپید و نگاه تلخی به تخت به هم ریخته اش که حالا با چان مشترک ازش استفاده میکردن انداخت و بعد از اتاق بیرون زد. به هال رسید و قبل اینکه توجهی جلب کنه دوید سمت در و لحظه بعد داشت توی خیابون خلوت قدم زنان میرفت سمت خیابون اصلی و نسیم خنک بهاری باعث شده بود پوستش دون دون شه. خودش رو بغل کرد و پشیمون از اینکه یه چی روی بلیز نازکش نپوشیده به قدم هاش سرعت بخشید.

اما درست چند لحظه بعد یه قطره درشت بارون روی گونه اش فرود اومد و باعث شد پسر قد کوتاه متوقف شه. سرش به سمت اسمون بالا برد.

-جدی؟با من شوخیت گرفته؟

با حرص از لای دندوناش گفت.

دوباره راه افتاد و لحظه بعد داشت زیر یه رگبار تند بهاری میلرزید.

حس میکرد وسط یه دراماس و به اون جایی رسیده که از در و دیوار واسه نقش اول مصیبت میباره. البته بعید میدونست خودش نقش اول باشه! احتمالا خودش اون نقش محوری بدبختی بود که بعد یه مدت از داستان شوت میشه بیرون و اسکرین تایمش به چند دقیقه کوتاه و بی ارزش مصلحتی کاهش پیدا میکنه.

با حرص چتری های خیسش رو که اصرار داشتن برن تو تخم چشمش کنار زد و با دیدن خیابون اصلی نفس صدادار و راحتی کشید.

وقتی موفق شد یه تاکسی رو وادار به توقف کنه تقریبا تو سرش یه دور از تمام خدایان جدید و قدیم تشکر کرد و تندی پرید توی ماشین.

تصمیمش بعد چند لحظه نشستن توی محیط نسبتا گرم تاکسی برای رفتن به خونه لوهان عوض شد. ترجیح میداد اول بره ارایشگاه و به وضع موهاش رسیدگی کنه.

تجربه بهش ثابت کرده بود وقتی قیافه ات تو اینه بهتر باشه روی وضع روحیت هم تاثیر داره.

دستی لای موهای تازه رنگ شده اش کشید و لگد دوم رو به در خونه سهون انداخت اما بازم جوابی نگرفت . دوتا پک گنده ابجویی رو که با سخاوت تمام واسه خودش و دوستاش خریده بود گذاشت روی سکوی سنگی و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.

-اوه سهون کدوم گوری هستی!؟

به محض اینکه سهون الو گفت تو گوشی داد زد.

-یه گور مزخرف... چیکار داری؟

-بیا با هم مست کنیم!

-نمیتونم!

سهون بی حوصله گفت.

-یعنی چی نمیتونی؟ نمیخوای بعد مدت ها دوستت رو ببینی؟

بک با غرغر اعتراض کرد.

-مدت ها؟ من همین هفته پیش ریخت نحست رو دیدم... الانم اصلا حوصله این -کارا رو ندارم...

••💮SignMate💮•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora